گاهی من میآیم چیزی اینجا بنویسم اما نمیشود. حواسم پرت میشود. میرود آن دوردستها. درست همان لحظه اندوه یک دفعه شره میکند توی دلم، شاید از لابلای آهنگی. حالا یا ایساربان محسن نامجو باشد یا نالههای سوزناک یاسمن لِوی. اینجوری من باید نوشتنم را رها کنم، بنشینم درگاهی لب پنجره که سگها پارس کنند و تاریک باشد و من یاد خیلی چیزها بیفتم و شاید خیلی آدمها. مامان میگفت هر چیزی اثری میگذارد... و من حالا، همین لحظه که دستم به نوشتن نمیرفت، لب همین درگاهی که به گواهش پاهایم خواب رفته، میتواند خیلی چیزها یادم بیاید. بعد میتوانم به این ذهن لعنتیام فشار بیاورم و یادم بیاید لابلای تمام این ردپاها، چیزی که فراموش کردهام جای پای خودم است! هرچه نباشد قدمت خودم خیلی بیشتر از همه این چیزهاست. فوقش همینقدر که تا الان نمردهام، همین قدر ِ دیگر زندگی کنم. شاید باید خودم را سِیو کنم بی آنکه اتفاقی پسِ فرداها بتواند عوضم کُند، گُم اَم کند، دورم کُند...
کلاس تمام میشود. استاد هندی قبل از حضور و غیاب یک بادگلوی جانانه در میکند! اوایل حالم بد میشد، تازگیها خندهام می گیرد. خیابان یا تاکسیای جایی باشد شاید یک فحش خوارمادر هم دادم، حالا اما سرم روی میز است و میخندم. همیشه حامد اینجور مواقع با این جمله شروع میکرد: میبینی! اسمش بخاطر بادگلوهاش در صدر اسامیه حمال دات کامه! امتیازه باد گلوهاش از آنتونی هم بیشتره! میتونه ۱ ماه پشت سر هم فقط تتاره بخوره و بادگلو بزنه، اونم متری!! و ما بخندیم و هی مسخره بازی در بیاوریم. این سری اما حامد یک فحش میدهد و یک لبخند تلخ و میگوید خاک بر سر، اُستاده مثلاْ. من میخندم اما خندیدنم عصبی است. بیچاره حامد و سارا. از بعد تصادف حامد به کلی عوض شده. ساکت شده و از خنده های بی دلیلش هیچ اثری نمانده. گفت سما خدا منو از وسط اون جریان کشید بیرون آورد اینجا! و من اشک در چشمانم حلقه میزند. از ته دلم درک میکنم انگاری. تصادف بد چیزی است... مخصوصاً وقتی ماشینت بر اثر ترمز شدیدی که میگیری بچرخد. من خودم یک بار شاهد بودم یک رونیز بر اثر ترمز داشت می چرخید هرچند راننده زبردست و خیلی قالتاقی داشت، البته خدا رحم کرد و ختم به خیر شد. حالا حامد کلی برای مردی که فوت شده ناراحت است. خوشبختانه رای دادگاه با جریمه نقدی موافق بوده و بیمه خسارت جانی به خانواده پرداخت میکند اما خوب ... بالاخره مردی مُرده. لکه سیاه کبودی هنوز بالای چشم چپ حامد است که با حالتی عصبی هر ۵ دقیقه یکبار سخت مالشش میدهد. بینیاش هم هنوز کمی باد دارد. وحید میگفت پسرهای آقاهه بعد تصادف ریختن سرشو زدنش. بیچاره سارا که شاهد همه چیز بوده. اصلاْ انگار موتوری به در سمت شاگرد که سارا نشسته بوده خورده... اما خوب، خدا را شکر از اینی که بود بدتر نشد. کلاس که تمام میشود مستقیم میآیم خانه. دلم هوس هیچ چیزی نکرده حتی حلیمهای دم افطار اقدسیه. همان حلیم فروشیه روبروی مسجد که کلی باید توی صف میایستادیم و من عاشق همینش بودم...
پ.ن : از تمام خوبانی که برای حامد و سارا دعا کردند بینهایت ممنون. من شک ندارم ختم به خیر شدن این قضیه یک معجزه بود. دوستتان دارم زیاد...
Oh my god ... What the fuck, when this happen? God bless his soul
کریس کلمات بالا را با چشمانی گرد و متعجب تکرار می کند و هی با دست راست روی قفسه سینه اش صلیب می کشد. اینها را وقتی می گوید که قانون کیفری اینجا را جویا می شوم و می گویم که در کمال بدشانسی یکی از همکلاسی های ایرانیم در لانکاوی با یک مالایی تصادفی داشته که منجر به فوت مالایی می شود. بی قرارم. خیلی هم بی قرار. از قوانین کیفری اینجا به درستی اطلاعی نداریم و همگی نگران دوستمان هستیم که فردا صبح جلسه دادگاهی دارند. خانم اش همراهش است و وحید هم صبح بلیط گرفت و رفت. گفته بودم وقتی همه چیز خوب پیش می رود اتفاقی مثل بختک می آید چمبره می زند روی لحظه های خوشی ؟! خدا به خیر کند . . .
آن روزها
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
.
.
.اسماعیل آتشی
سر قصه را که بگیری و برگردی عقب قضیه میرسد به کودکیهامان. آن وقتها که موقع چایی خوردن بابات به من میگفت نَخور- شب بارون میادا! همان فصلها که من و تو هرکدام یک سَرِ زنبیل قرمز را میگرفتیم و به بهانه خرید سبزی؛ سوسیس بندری با نون بلکی ساندویچ آزادی را با دستهامان تقسیم میکردیم. آن روزها همیشه من مدرسهام دیر میشد. بابات تو را رسانده بود و نون هم خریده بود که من سراسیمه در را باز میکردم و با خجالت سلام میکردم و بابات میگفت بازم مدرسم دیر شد ... و هنوز نگفته بود بُدو که من دویدنم را شروع کرده بودم!
یادم هست گوش به گوش توی تاریکی صندوقخانه می نشتیم و حرف میزدیم و تو مشقهایم را مینوشتی و هیچ گله هم نمیکردی. خیلی زود بزرگ شدیم رارا. خیلی زودتر از آنچه وقت کافی باشد برای تمام پچپچ هامان- سینما رفتنهای یواشکیمان- روی یک تشک خوابیدنمام در شبهای خنک تابستان توی آن بهارخواب دو وجبی وقتی دم غروب آبپاشیاش میکردیم و بوی خاک نَم خورده مست اِمان میکرد. زود گذشت اما چه معصومانه گذشت تمام روزهایی که پلاستیکهای دون دون میترکاندیم و با گچهای رنگیِ تو و تیکه سنگ مرمر توی حیاط لِیلِی بازی میکردیم و شبها التماس میکردیم بگذارند یا تو خانه ما بمانی یا من خانه شما. از همه این بازیها و عروسک موطلایی تو بگیر تا برسد به دانشگاه رفتنمان و ماشین بازیها تا همه آن شبهای خنک توی فرحزاد و فشم و لواسون. از آرامش دم غروب جاده فیروزکوه با آن باران نمناک اردیبهشت تا جیغ و داد و هیجان در تاریکی نیمه شب زمستانی توی پیچهای جاده چالوس- همان سفری که از نیمروز آغاز شد. از رو کم کنی برای بسته بودن جاده چالوس به سمت رشت تا برگشتن از چالوس و نمکآبرود در نیمههای شبی هراسناک!- تا تمام سکوت جلوی تنبیه لفظی دیگران که گاهی به چند روز خودسری میگذراندیمش تا تحریم تمام شود و با ما وارد صلح شوند! هی دختر؛ یادت هست قرار بود دنیا را بگردیم؟! کوشی پس تو! من اینجا تو آنتالیا... هه... هر کدام تنها تنها! خیالی نیست. من برنامههای درازی دارم. با همهاتان هستم. مامانهامان و تو و عادله و مصی و محدث ... دوستتان دارم و دلم لک زده برای آن غروبها که همه از سرِ کار میآمدیم و شما خانه ما بودید و چای میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم. یا وقتهای با مامانها بازار رفتنهامان و فلافل خوردنهای سرشار از بیخیالی! خوشحالم که در تمام این فاصلهها هیچ کاری هم که نکرده باشم جایگاه خیلی چیزها را درک کردم. دوستتان دارم زیاد. حالا دیگر ایمیلهایت را یک خطی نکن که چرا لئوسما را آپدیت نمیکنی... فقط به خاطر تو جیگر ...
آخرش بگذار بگویم خوشحالم که شما را دارم. شمایی که تمام کلهخریهای من را دیدهاید و جز تحمل و سکوت چیزی نگفتهاید و در آخر هم دست دوستی و پشتیبانیتان را همراهم کردید. خیلی خوشحالم و از تمام حمایتهاتان ممنون. همبستگیِ خانوادگی واقعاْ اعجاب انگیزترین نقطه آفرینش است. به امید روزی که با دست پُر برگردم که آن روز چندان هم دور نیست...
امضاء : سما
۳۱ آگوست ۲۰۰۸