آن روزها
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
.
.
.اسماعیل آتشی
سر قصه را که بگیری و برگردی عقب قضیه میرسد به کودکیهامان. آن وقتها که موقع چایی خوردن بابات به من میگفت نَخور- شب بارون میادا! همان فصلها که من و تو هرکدام یک سَرِ زنبیل قرمز را میگرفتیم و به بهانه خرید سبزی؛ سوسیس بندری با نون بلکی ساندویچ آزادی را با دستهامان تقسیم میکردیم. آن روزها همیشه من مدرسهام دیر میشد. بابات تو را رسانده بود و نون هم خریده بود که من سراسیمه در را باز میکردم و با خجالت سلام میکردم و بابات میگفت بازم مدرسم دیر شد ... و هنوز نگفته بود بُدو که من دویدنم را شروع کرده بودم!
یادم هست گوش به گوش توی تاریکی صندوقخانه می نشتیم و حرف میزدیم و تو مشقهایم را مینوشتی و هیچ گله هم نمیکردی. خیلی زود بزرگ شدیم رارا. خیلی زودتر از آنچه وقت کافی باشد برای تمام پچپچ هامان- سینما رفتنهای یواشکیمان- روی یک تشک خوابیدنمام در شبهای خنک تابستان توی آن بهارخواب دو وجبی وقتی دم غروب آبپاشیاش میکردیم و بوی خاک نَم خورده مست اِمان میکرد. زود گذشت اما چه معصومانه گذشت تمام روزهایی که پلاستیکهای دون دون میترکاندیم و با گچهای رنگیِ تو و تیکه سنگ مرمر توی حیاط لِیلِی بازی میکردیم و شبها التماس میکردیم بگذارند یا تو خانه ما بمانی یا من خانه شما. از همه این بازیها و عروسک موطلایی تو بگیر تا برسد به دانشگاه رفتنمان و ماشین بازیها تا همه آن شبهای خنک توی فرحزاد و فشم و لواسون. از آرامش دم غروب جاده فیروزکوه با آن باران نمناک اردیبهشت تا جیغ و داد و هیجان در تاریکی نیمه شب زمستانی توی پیچهای جاده چالوس- همان سفری که از نیمروز آغاز شد. از رو کم کنی برای بسته بودن جاده چالوس به سمت رشت تا برگشتن از چالوس و نمکآبرود در نیمههای شبی هراسناک!- تا تمام سکوت جلوی تنبیه لفظی دیگران که گاهی به چند روز خودسری میگذراندیمش تا تحریم تمام شود و با ما وارد صلح شوند! هی دختر؛ یادت هست قرار بود دنیا را بگردیم؟! کوشی پس تو! من اینجا تو آنتالیا... هه... هر کدام تنها تنها! خیالی نیست. من برنامههای درازی دارم. با همهاتان هستم. مامانهامان و تو و عادله و مصی و محدث ... دوستتان دارم و دلم لک زده برای آن غروبها که همه از سرِ کار میآمدیم و شما خانه ما بودید و چای میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم. یا وقتهای با مامانها بازار رفتنهامان و فلافل خوردنهای سرشار از بیخیالی! خوشحالم که در تمام این فاصلهها هیچ کاری هم که نکرده باشم جایگاه خیلی چیزها را درک کردم. دوستتان دارم زیاد. حالا دیگر ایمیلهایت را یک خطی نکن که چرا لئوسما را آپدیت نمیکنی... فقط به خاطر تو جیگر ...
آخرش بگذار بگویم خوشحالم که شما را دارم. شمایی که تمام کلهخریهای من را دیدهاید و جز تحمل و سکوت چیزی نگفتهاید و در آخر هم دست دوستی و پشتیبانیتان را همراهم کردید. خیلی خوشحالم و از تمام حمایتهاتان ممنون. همبستگیِ خانوادگی واقعاْ اعجاب انگیزترین نقطه آفرینش است. به امید روزی که با دست پُر برگردم که آن روز چندان هم دور نیست...
امضاء : سما
۳۱ آگوست ۲۰۰۸
من کلا اعتقاد ندارم .
اوه اوه... چه خارجکی امضا کردی....
بخش مربوط جاده و رانندگیشو خیلی هستم.... هنوزم...
جات خالی پریشب با ستاره تو کلاردشت نصفه شبی زنجیر موتور عوض کردیم.....
انی وی.....
خوش باشی...
سر نترس داشتی.
این همه کارای یواشکی برای چی بوده حالا؟شیطون.
سلام سما جان
خیلی ممنون که به وبلاگم سر زدی و اظهار لطف کردی. والله این چینیه را خدا حالش را گرفته دیگه من چی کاره بیدم که از بازی بندازمش بیرون. اتفاقا اگه باشه بهتره چون وقتی اوستا دیوانه بشه سر اون خالی میکنه و ما از شر ترکشش خلاص میشیم.
خوب و خوش و شاد باشی عزیز.
این آدرس وبلاگت که موقع نظر دادن واسه مردم میذاری یه com کم داره مردم به کام نمیرسن ، اینو درستش کن ...
در ضمن نمیدونم چرا نوشته هات برام باز نمیشه ، فقط میتونم آدرس صفحه نظراتت رو بدم ، اون برام باز میشه ...