گاهی من میآیم چیزی اینجا بنویسم اما نمیشود. حواسم پرت میشود. میرود آن دوردستها. درست همان لحظه اندوه یک دفعه شره میکند توی دلم، شاید از لابلای آهنگی. حالا یا ایساربان محسن نامجو باشد یا نالههای سوزناک یاسمن لِوی. اینجوری من باید نوشتنم را رها کنم، بنشینم درگاهی لب پنجره که سگها پارس کنند و تاریک باشد و من یاد خیلی چیزها بیفتم و شاید خیلی آدمها. مامان میگفت هر چیزی اثری میگذارد... و من حالا، همین لحظه که دستم به نوشتن نمیرفت، لب همین درگاهی که به گواهش پاهایم خواب رفته، میتواند خیلی چیزها یادم بیاید. بعد میتوانم به این ذهن لعنتیام فشار بیاورم و یادم بیاید لابلای تمام این ردپاها، چیزی که فراموش کردهام جای پای خودم است! هرچه نباشد قدمت خودم خیلی بیشتر از همه این چیزهاست. فوقش همینقدر که تا الان نمردهام، همین قدر ِ دیگر زندگی کنم. شاید باید خودم را سِیو کنم بی آنکه اتفاقی پسِ فرداها بتواند عوضم کُند، گُم اَم کند، دورم کُند...
jaleb bod movafagh bashi
اکپورت و ایمپورت که کردی خودتو...حواست باشه خودتو سیو از نکنی فقط....