این روزها انگار واقعاً هیچ چیزی برای گفتن نیست. همه چیز در خلسه یک خواب بیهنگام و رخوتبار فرو رفته. گاهی بعضی چیزها، مثل یک تکه سنگ سر راهم قرار میگیرد، پای من هم که لنگ! این روزها دلیل خیلی از چیزها را هم نمیفهمم، گویی همه چیز سراب است. جلو که می روم چشمهای دیگر رو میکند، اما جز خستهگی و مشقتِ راه چیزی برایم نمیماند. چند روز دیگر شروع امتحانات است. من اما هیچ رغبتی برای خواندن کتابها ندارم. حتی Forecast و احتمالات که اولین امتحان است و بر پایه ریاضی بنا شده و قبلترها مرا به شوق میاورد هم نتوانست کاری از پیش ببرد. من، خیره میشوم به این صفحه و محو دنیای مجازی اینجا میشوم، شاید محو صداقت گاه به گاهش که در بعضی سطرها یافت میشود. نه اینکه خسته باشمها... نه! اما این روزها خستهاند. یک جوری کشدار و بیحوصله. خانم شین ۶-۷ سالی از من بزرگتر است اما توی این یک سال و سه ماهی که اینجا بودهام اولین کسی است که میبینم مثل من چمدانش را جمع کرده و آمده اینجا. یک کمی هم بیشتر بیگدار به آب زده. من ۷ روز هتل رزرو کرده بودم و شین فقط دو روز! اما نکتهای که تفاوت من و شین را محرز میکند، که به نظرم مربوط به آن دو پیراهنی است که از من بیشتر پاره کرده، این است که خیلی همه چیز را راحت میگیرد. من اینجا را دوست نداشتم، پای همه چیزش ماندم فقط به خاطر اینکه کله خر بودم و نخواستم چشمهایم را برای تصمیم بهتری باز کنم و فکر کردم ۲ ماه یا ۳ ماه هم خیلی مهم است و من باید کوتاهترین راه را انتخاب کنم. غافل از اینکه برای تصمیم های خوب و بهجا یک سال هم در کل زندگی زمان زیادی نیست و یا شاید بتوان گفت اصلاً در چارچوب زمان نمیگنجد. مثل آدمهایی که زندگیشان وقف یک چیز میشود و زمان در آنها محو میشود. شین اما میگوید نمیماند، میگوید اینجا را تا الان که دوست نداشته! من در دلم میگفتم مگه مهمه!!! و این سوالی است که بیشتر جاها برایش اهمیت قائل شدم و خودم را نادیده گرفتم. شین به احساسش اهمیت میدهد و من حسرت به دلِ این سادهگرفتنش میشوم. همیشه برای من مهمترهایی وجود داشتهاند که تصمیم هایم را تحت الشعاع قرار دادهاند. این را نگذار پای درد دل یا هر چیز دیگر. اینجا داریم صادقانه مینویسیم تا دریچههای دیگر را هم ببینیم، بررسی کنیم، اصلا اینجا مینویسم که راه کوتاه شود! و من چهقدر این جمله را در کتاب کلیدر محمود دولتآبادی دوست داشتم که آدمهاش با هم حرف میزدند که مسیر را کوتاهتر کنند و این حرفهاشان چهقدر مسیرهای من را هم کوتاهتر کرد بعدها! بگذریم اصلاً.... خلاصه که این روزها اینگونهاند و همه چیز مسکوت باقی... جای خالیه بعضی چیزها را شدید احساس میکنم اما با خودم میگویم فردا بهش فکر میکنم... فردا!! و این فردا نمیدانم کی میخواهد بیاید. کم نوشتنم هم یکی از برهانهای این روزهای کشدار که دستم نمیرود برای نوشتن.
I have a big headeche, go and study is better... u are not just teacher, u r school by yourself in the smartness, oh my Lord... I've 2 attend ur class in ur school... u r mixed, angle and devil
و این کلمات که خندهای موذیانه کنار لبهای باریکم کاشته، حاصل تمام کتاب های وِلوی دور و برم و اساماس بازی هایم است... حاصل درس نخواندن. حاصل این روزهای کشدار. حاصل این سرابها. مهم نیستی، شاید فردا به اینکه در جوابت چه بگویم فکر خواهم کرد... تو خیال کن من نصیحتت را به گوش گرفتهام و دارم درس میخوانم هرچند تو اساماس دیگری بزنی که...
don't ignore my sms, don't study :-D ، اما الان دارم فکر میکنم که بروم غذایی بخورم و مطمئناً تو فکر میکنی من چه اهمیت میدهم به درسم و اینکه چهقدر ایرانیِ خانمی هستم و چه بهجا جواب میدهم و نمیدهم... باز میخندم... محکزدنها تنها نقطههایی هستند که من ساده میگیرم. یعنی عادت شده و این دلیل سادگیاش است. حالا نمیدانم این نگاه ساده به زندگی هم برای شین عادت شده یا به زندگی عادت کرده !!! سخت است... هرچند که این امتحانات را خوب پشت سر خواهم گذاشت... این را مطمئنم!
پ.ن: بیشتر خواهم نوشت... البته امیدوارم.
به روزم
تو زیاد چیزیت نیست.
گمونم یه کم عاشق شدی یک مقدار هم قاتی کردی.
اولیش که هیچی ولی دومی خوب میشه.
یک نکته این که
در زندگی وقتایی ما فکر میکنیم که اشتباه کردیم در جایی و غرورمون اجازه نمیده بیان کنیم.
ولی اگر واقعا اشتباه کرده باشیم و بیان نکنیم در ادامه بیشتر گرفتار خواهیم شد