بودنم نفس نفس میزند
دستم را مشت میکنم
باور نمیکنم این همه شتاب برای تپیدن از حجم به این کوچکی باشد
هزار و چندمین شب است
و با هر پلک زدنی
سنگینی ِ سایهات
کمر انتظار مرا خم میکند
ورقها را که زمین ریختی
حجم تنهایی ِ آس ِ دل
- نه تقصیر من که مات نگاهت شده بودم-
بلکه تقدیر تو بود
اعتراف میکنم به دزدیدن نگاهم
بخشش و ایثار از تو
دوست خوبم با ...ادمی به جنگ خدا؟... .... به روزم