دستان مشت کردهام را باز میکنم و نگاهی به پوچیِ کف دستم میکنم که گاهی همین پوچی در بازیهای کودکی حکم گُل را داشت. به خودم نهیب میزنم هی دختر حالا باید چیزی رو کنی... شاید فاصلهای تا فریاد گل شدن نمانده باشد... اما سالن مصاحبه خیلی سرد است و من بزودی باز باید مشت کنم. آنقدر سرد که برخی از مصاحبه شوندهها تقاضا کردند به بیرون سالن بروند. چهاربرگ فرم اینترویو و دو تا فرمی که باید به یک ایمیل جواب داده میشد را که نوشتهام، دستم گرفتهام و به مسئولش تحویل میدهم. خانم هندی ظریفی است که لبخند میزند و میگوید رزومه... عذرخواهی میکنم و میگویم چون برایشان ایمیل کرده بودم دیگر همراهم نیاوردم. میگوید بنشین تا پرینت بگیرم و برای مصاحبه حضوری برویم. مینشینم و به مشتم نگاه میکنم که خالیست. بعد یادم میاید من چقدر نگران رقابت با آقای ع. بودم که دکترای اجوکیشن دارد و مثل بلبل انگلیسی حرف میزند... حالا اینجا پُر است از خانمها و آقایانی که مشتهایشان از من که هیچ از آقای ع. هم پُربارتر است. همه در انتظار تنها یک موقعیت شغلی! تنها یک صندلی برای یک نفر! زوج نسبتاْ جوانی که میشناسمشان و در کالج زبان انگلیسی درس میدادند. دو تا آقای دیگر دانشجوی دکترا، خانم دیگری نفهمیدم مستر یا دکترا، یک دختر و پسر که دوره مستر همکلاس بودند و تازه بعد مدتی همدیگر را اینجا دیدهاند و هی آرزو میکنند با هم همکار بشوند، یک پسر دیگر که تنها فردی است که کروات زده و وقتی حرف زد من فکر کردم اگر من جای اینترویویر بودم حتماْ انتخابم این آقا بود و چند نفر دیگر که اصلاْ توقع نداشتم. در مجموع شاید حدود ۳۰ نفری بودیم که برای مصاحبه آمده بودیم. مریم دختر درشت اندام ایرانی است که مرا برای اولین مصاحبه حضوری صدا میکند. فرمهایم دستش است و چون انگلیسیِ سرهم نوشتهام نمیتواند اسمم را درست بخواند. همراهش میروم. از آنهاست که دلم میخواهد بغلش کنم از بس درشت است. احساس امنیت میدهد و کاملاْ مشخص است که خیلی جدی است. کمی فارسی صحبت میکند و میگوید که کار در حوزه آسیا و جنوب افریقاست و افریقاییها بسیار تقاضامند هستند و فراهم کردن رضایتشان کار مشکلی است. میزند کانال انگلیسی. شاید به خاطر امنیتی که در کنارش دارم در مجموع رضایت دارم. مشتم را که باز میکنم نشستهام در اتاق انتظار و ده نفری میشویم که منتظر دومین مصاحبه هستیم. بعضیها دو تا مصاحبه را انجام دادهاند و رفتهاند. باران میبارد. از شیشه بیرون را نگاه میکنم. برجهای دوقلو روبرویم هستند و به صحبتهای خانم ح. که توی کالج زبان درس میدهد گوش میکنم. به یکی دیگر از کارمندان که به نظر پنجابی میآید و آمده چیزی از توی یخچال بردارد میگوید که فقط ۱۴ روز مرخصی در سال خیلی کم است. کارمند میپرسد کی گفته؟! و خانم ح. میگوید از اینترویویر پرسیده. مرد میخندد و بعد اخم میکند، میگوید من اگر جای او بودم یک امتیاز منفی برایت در نظر میگرفتم. روز اینترویو از مرخصی پرسیدی؟! نه خیر ایشان گفتند ۱۴ روز که ببیند شما چه میگید. خانم ح. عصبی میشود. هی توی صندلی جابجا میشود و غر میزند و از کالج زبان قبلی شکوه میکند. مشتهای من هم به نظرم دیگر تهشان چیزی نمانده که آقای خالد اسمم را میخواند برای دومین مصاحبه. همراهش میروم. اصلاْ این مرد را دوست داشتم. از لحظه وارد شدن به اتاقش لبخند زدم. شروع کرد به خندیدن و اینکه اسمم اگر کمی با لهجه خوانده شود ترکیش به نظر میرسد و من توی دلم یک فحش میدهم که اینو دیگه از کجا آوردی؟! میگوید مادرش ترکیش بوده. (مثل اینکه از اینجا ریشه میگرفت) میدانم اما خودش مصری است. این را کسی گفته بود که از طریقش رزومهام را داده بودم. اجوکیشن بک گروندم را که میبیند کمی تعجب می کند. این را از چرخش نگاهش به روی صفحه فهمیدم. من هم مشتم را باز کردم. فکر کردم حالا وقتش هست حتی گردههای گل را هم بیرون بریزم... گفتم جوانیام خلاقیتم را به همراه دارد فلانجا و فلانجا کار کردهام. با سیستم آشنایی کامل دارم. بعد هم یک دروغ کوچولو گفتم که هیچ کُرسی ندارم و میدپوینت پایان نامهام هم تمام شده و فقط مانده یک ریسرچ کوچولو که تمام میشود. یک جا سوتی دادم فقط. گفت تو که تکنیکال اسیستنت بودی توی دانشگاه، چرا دیگه نمیری؟! گفتم نه، آخه حجم کاریش بالاست و نمیرسم درس بخونم... وای نگاهش سریع چرخید - فهمیدم گند زدم- شروع کردم گرده افشانی که اون موقع میرفتم به خاطر حجم کار رها کردم حالا دوباره دعوت به کار شدم اما چون دستمزدش پایین است و حجم کار بالاست و درثانی تجربه کاریاش فقط در همین حدِ بچه دانشگاهی بودن خوب است تصمیم به یک کار ثابت گرفتهام... هوف! صافکاری کردم... مجدد تآکید کردم هیچ کُرسی ندارم ... در آخر یک عذرخواهی هم کردم که اگر جایی تپق زدم نه اینکه انگلیسیام خوب نباشدها!!!!! بلکه بگذارد به حساب اینکه کمی نِورسَم! ... به نظرم گرده افشانی آخری جواب داد. حالا من ماندهام اینجا... آنطرف آقای خالد با یک عالمه فرم که کوچکترین سن و کمترین تحصیلات و خردترین سابقه شغلیاش منم! تجربه خوبی بود هرچند اگر نتوانم این شغل را بهدست بیاورم. گاهی باید از کوچکترین فرصتها استفاده کرد، کاغذی تکه سنگی چیزی برچید شاید زمانی بشود جای گل بهکارش گرفت....
پ.ن: برایم دعا کنید. هرچند تلاشی که کردهام و تجربهاش را هی به رخ خودم میکشم که اصلاْ مهم نیست اگر نشود ... اما خودمانیم ... مهم است دیگر!
پ.پ.ن: انگار دیروز بود اول مهر شد با همان مانتوی طوسی و آستینهای تازده تا آرنج و آن مقنعهی بلند که تا فرق سر میرفت آمدم نیمکت سوم کنار دیوار نشستم و زنگ سوم نشده همه چیزمان رو دایره بود... هرچند دوستیها پایانی دارند اما لذت لحظهها جاری و ماندگارند. دوستیهاتان مستدام باد... فراتر از ماه مهر و فصل مدرسه.
وقتی می روی مصاحبه اینها یادت باشد:
مصاحبه کننده معمولا یکی از مدیران شرکت است بنابراین قبل از اینکه مهارت های کاری تو برایش مهم باشد، به دنبال فردی است که بتواند باهاش راحت باشد... بتواند روی آمادگی اش برای پذیرفتن مسئولیت های جدید، یاد گرفتن مطالب جدید، همکاری با بقیه، تطبیق سریع با محیط و غیره حساب کند. بنابراین هیچوقت فکر نکن چون تو مدرکت پایین تر است، ممکن است استخدام نشوی. اینها در درجه دوم اهمیت قرار دارند و تازه بعضی وقت ها برعکس عمل می کنند چون هر شرکتی می خواهد نیروی ارزان تری را استخدام کند... حداقل در شروع کار
هیچوقت دروغ نگو... حتی اگر وسط مصاحبه چیزی را دروغ گفتی... سعی نکن ماست مالی اش کنی... کمی سکوت کن... و با این جمله شروع کن: هوم... تو بی آنست... بعد توضیح دقیق تر و درستش را بگو... این برای مصاحبه کننده از صد تا مدرک با ارزش تر است که تو باهاش صادقی... سعی نکن خودت را بیشتر از آنچه که واقعا هستی نشان بدی... ولی کمتر هم نشان نده... چون در هرصورت یک جور ریاکاری است و طرف می فهمه.
خودت باش... با تمام خصوصیاتت... نرو تو مد رسمی... به جزئیات توجه کن... مثلا اگر دیدی توی اتاق گلی هست که تو هم در آپارتمان داری... اگر فرصت شد... بگو تو هم یکی از این گل ها داری... دروغکی نه ها... اگر واقعا داری... منظورم اینه که خودت باش... با تمام شوخ طبعی هات... نگرانی هات... اضطراب هات... هیچ اشکالی ندارد مصاحبه کننده بفهمد که یک پروانه افتاده توی شکمت... چون اون هم خودش یک روزی آنجا نشسته...
هیچوقت تحت هیچ شرایطی ناامید به مصاحبه نرو... اگر واقعا شغلی را دوست داری... از همان دم در خانه که خارج می شوی... باید ذهنت را پر از احترام به شرکت و مسئولانش کنی... حتی بعد از خروج از مصاحبه نیز باید این ادامه داشته باشد
امیدوارم موفق بشی :)
در ضمن... مصاحبه کاری ات معمولا از وقتی شروع میشه که وارد شرکت می شوی... مطمئن باش حتی نظر منشی که ازت رزومه ات را خواست هم مهمه... این موضوع بویژه در خصوص شرکت های کوچک صدق می کنه... وقتی می خواهند تصمیم نهایی را بگیرند... معمولا اینطوریه که مثلا مدیرعامل بعد از یک جلسه کاری رو به خالد می کنه و میگه: خب... این نیروی کار جدید چی شد؟ و خالد: خب راستش... امروز دو مورد داشتیم که به نظر مناسب می آمدند... (رو به منشی می کند) اون خانم ایرانی یادته؟ همونی که اسم عجیبی داشت... به نظرم آدم با انگیزه و قابل اعتمادی آمد... رزومه اش زیاد پر نبود... ولی خب... اقلا صادق بود و همش هم می خندید... فکر کنم بشه ازش یک نیروی خوب ساخت (اینو با غرور خاصی می گه) با توجه به اینکه الان دانشجو هم هست... میشه با حقوق پایینی شروع کنیم... فردا بهت می گم... ... بعد در حالیکه از در خارج می شوند... دوباره نظر منشی را می پرسد... و او می گوید... خب... به نظر من هم خوب اومد... بقیه اشون یه مشت دکتر به نظر می آمدند که فقط برنج خورده و کتاب خونده بودند... (هردو می خندند)
:دی
تجربه خوبی بود
کار کردن با آفریقایی ها خیلی سخته، بخصوص وقتی خانم باشی.
چه دنیای غریبی... و البته فلسفه ای تکراری...
روی هم رفته خیلی برام جالب بود... و برات آرزوی موفقیت می کنم.
امیدوارم موفق باشی.چه اونجا چه جای دیگه.این مهمه.
متن قبلی رو روز عید رضا گلزار توی برنامه تلویزین خوند و خیلی اثرگذار بود.
ولی نگفت نویسندش کیه.فقط گفت از کس دیگهای خونده.