leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

کجاست پس این ناجی... ناتور دشت!!


نه....
باور نمی‌کنم... تو اگر بلد بودی هولدن کالفید را خلق کنی، پس می‌دانی که نباید بمیری و نمی‌میری!! 

 

سال تلخ ۸۸... سال خسته... سال من نیست! 

پ.ن: جی‌دی‌سلینجر... نویسنده محبوب من، کاش نمی‌مردی!! 

نظرات 4 + ارسال نظر
پرنده تنها شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 02:10 ب.ظ http://parande-tanha.blogsky.com

اتفاقا سال منه ...

سال - سال ِ پیرمرداست پیرمرد... حالشو ببر!

[ بدون نام ] شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 04:14 ب.ظ

‌God bless him Take it easy
just forget about 88 start from 2010

THE WORLD IS YOURS

Good Luck..........

The world is mine....
همه چی آرومه... lol

مریم دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 07:19 ب.ظ

شاید اگر تک واج های غیرت نبود
شاید اگر ته مانده های حیرت نبود
شاید اگر جامانده های حسرت نبود
این هیچ های در به در همه چیز نمی شدند...

شاد زی
همیشه رفیق

... صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر ! (سهراب)

روزگارت به کام دوستم

مریم سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 09:23 ب.ظ

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد

خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد