روی کاناپه تک نفریه نشسته و همینجوری که داره نخودی میخنده صدام میکنه.
میگه یه چیزی بگم صداشو در نمیآری؟ میگم نه.
میگه عصری پیاز خریدم دو تومن. بعد مشت گره کردهشو میاره بالا و از لای انگشتایی که محکم یه پونصد تومنی رو مچاله کردن، جوری که فقط من ببینم میگه اینو مادرجون داده میگه بقیهشم مال خودت...!! بلندبلند میخندیم.
حالا این بقیهش هم مال خودت سوژه شده اساسی!
بال مرغ کبابی... هاهاها
کلن مشعوف و الکی خوش و مهربان میشویم ما این روزها، دور آتشی که در حیاط خانه زبانه میکشد!
چه اصراری به نوشتن است؟! گاهی یک حسهایی هست که سخت میشود از آنها نوشت... مثلا من چهطور توصیف کنم وقتی یک بویِ مطبوعی در هوا آکنده میشود و هزاران تصویر را به رخ چشمانم میکشد و باید نگاهم را بدزدم و پشت تاریکی پلکهایم پنهانش کنم مبادا که تصویری محو مخدوش شود؟! چه طور برایت بگویم که بویاییام گاهی بین هزاران هزار عابرِ سر در جیب فروبرده، قلقلکاش میگیرد و با یک تنفس به عمق انحنای بازوانت پیوند میخورد؟! درست همینجاست که تصویری تداعی میشود و گونهها تبدار میشوند و باید چشمها را بست و تصویر را بالا و پایین کرد و جزئیات را دقیق شد تا خود را به دقایقی پیوند دهی. اما وقتی که به ناگاه چشم میگشایی، گم کردهای را میمانی بین هزاران عابر... چهطور میشود این استیصال را نوشت؟!
اصلا این استیصال خیلی سنگین است... انگار کمین کرده تا روح و جان را تصاحب کند. درست وقتهایی که چای میخوری یا از شیشه بیرون را نگاه میکنی... وقتهایی که شمع روشن میکنی، انگور میخوری یا شاید دراز کشیدهای و به آهنگهایت گوش میکنی... وقتهایی در اتوبوس یا درست وقت هایی مثل الان که انگار توی فِری هستی... سردِ سرد!! نه... نمیشود نوشت و هیچ اصراری به نوشتن هم نیست. بهتر که بعد از گره خوردن به خاطرهای گُر گرفت و تب کرد، چشم بست و نقش آن را هزارباره مرور کرد و بعد همچون توهم زدهای مستاصل شد و بعدتر به انگ تهمت فراموشی از خود بیخود شد اما هیچ از آنها ننوشت...
زن دستانم را در دستانش میگیرد و بیمقدمه یک مشت نخود و کشمش در دستانم جای میدهد. لبخند میزنم. چادر سفید را محکم زیر گلویم نگه میدارم و از گوشه چشم نگاهی به امامزاده میکنم... رنگ غروب در آسمان لاجوردی حیاط با نور سبز در هم آمیخته و آرامش را به ارمغان میآورد. اذان میگویند و آسمان رنگ عجیبی دارد...
در دلم میگویم کاش بودی و اینجا میآمدیم. به خودم میگویم ای دل غافل... دیدی اصلا فرصت نشد از یک چیزهایی برایت حرف بزنم؟! از یک مکانهایی یا از یک وقتهایی مثل وقت غروب در یک جاهای خاص، آن هم فقط از یک زاویه خاص!؟ همانجا که باید از دریچه چشم همدیگر ببینیم؟! جاهایی که باید اول سرتاپا گوش شوی و بشنوی و بعدترش چشم شوی و ببینی و بعد من باشم که گوش میشوم و میشنوم از دریچه چشم تو! مثل همین امامزاده در روزهای اول ماه؟! یا همین خیابان ولیعصر خودمان... آنهم نه هرجایش! همینجاست که تو باید گوش کنی و من برایت بگویم از کدام تقاطع که بگذری و کدام پل را پشت سر بگذاری قضیه بر تو حادث میشود. باید برایت هزاران روایت بگویم یا نه... بهتر است بنشانمت کنارم و برایت داستان سرایی کنم خیلی چیزها را، و بعدترش برای یافتن صوت حقیقی ماجرا بخواهم که صندلی را بخوابانی و چشمانت را ببندی. بعد آرام برایت برانم و در پس هوای گرگ و میشوار غروب از تو بخواهم به یکباره چشم بگشایی و من سکوت کنم... و سکوت کنم تا تو روایت کنی از آنچه میبینی. از شاخههایی که سر در هم فرو کردهاند و دست به آسمان و ریشه در زمین و استوار، ما را به ابهت همآغوشیهاشان شاهد میدارند. همان لحظههایی که برگهای طلایی رنگ مثال باران فرو میریزند و مست پاییز و رنگهایش میشویم. برایم بگویی اینها را از دریچه چشمت که من دریابم چشمان زیبابین تو را در پس تمام نگاههای شک برانگیز و دوباره سفر کنم تا فصل اعتماد دستانت که دستانم را به بوسه بگیرد... دیدی؟ آنقدر درگیر بودم که اصلا یادم رفته بود از درختان ولیعصر برایت بگویم! یادم رفته بود بخواهم بیایی با هم به تماشایشان برویم و بعد بیایی توی همین سوز و سرمای بیپیر کمی قدم بزنیم و سعی کنیم با هم به دنیا لبخند بزنیم... نشد اما من آدم فراموش کاری نیستم. سیطره زمان گاهی آنقدر همه جریانات را رام و اسیر خود میکند که سرکشترین هم باشی روزی اعتراف خواهی کرد که زمان هم هرازچندگاهی همهامان را به استهزاء میگیرد. حالا بگذار زمان را به تمسخر بگیرم و برایت کمی از آیندهاش بگویم. روزهایی نهچندان دور برف خواهد آمد و هوا ملس خواهد شد. بعداز همان پیچی که برایت در نسیم صبحگاهان زمزمه خواهم کرد، همانجا بعد از هجدهمین قدم از پلهای که بعد از شیب قرار دارد، بدون اینکه من بگویم سرت را بلند کن! درخت هایی خواهی دید نقرهفام که در هوای دلانگیز صبحی زمستانی مستانه یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتهاند و انتظار بهاری را میکشند که بال بگشایند و خورشید زرین را با جوانههای احساسشان به استقبال روند... اینجا اگر دخترکی تنها را دیدی که به ناگاه برگشت و در سراشیبی خیابان با احتیاط قدم برداشت و دستانش را در جیب فرو برده بود و نیمی از صورتش را پشت شالگردن بلندش پنهان کرده بود... به یاد داشته باش که من میخواستم روایتی را برایت بازگو کنم که زمان بیرحمانه همه چیزش را به کام کشید و جز یک حباب که گاهی مثل سراب به بودنش شک میکنم چیزی باقی نگذاشت...
لیوانِ آبجوش را به کناری میکشم و چای کیسهای را در آب میگذارم. رنگ تیرهء چای مثل خیالی سبک در شفافیت آب نفوذ میکند... آرام و بیصدا! درست مثل نفوذ یک اشتیاق خام و مرموز که گاهی بر من چیره میشود. باران است که نمنمک میبارد و خیال آشفتهای را در دلم به آشوب وا میدارد. فکریام. در دلم به تمام آشفتگیهای ماه نوامبر لعنت میفرستم. با خودم تکرار میکنم حالم خوب است، حالم خوب است، حالم خوب است... جدارهء لیوان به مثال شیشههای باران خورده عرق کردهاست. با این تفاوت که لیوان گرم است و شیشهها سرد. درست مثل عقل و دل تاول زده را میمانند. یکی سرد و یخزده و دیگری داغ و سوزنده! با نوک انگشتانم سردی شیشهها را لمس میکنم... روی شیشهها طرحی میکشم از نوامبر یخزده و سرد... از نوامبر لعنتی... دستانم را به دور لیوان حلقه میکنم و جرعهای از گرمی چای را فرو میدهم. با خودم میگویم حال من خوب است، اما تو باور نکن!!
به باقالی میگن : آخه چرا با محسن؟!
میگه نه فقط به خاطر قدش که خیلی بلنده- محسن همه چیزش خوبه.
برنج دانه بلند محسن!!!!!
فکر کن!! این تبلیغ رو روی دستگیرههای داخل مترو دیدم!!!!
محشرین به خدا... یعنی من یکربع داشتم میخندیدما!!
قریب چهل روز سرد است که تو رفته ای... درست در همان لحظاتی که من زمزمه میکردم میروم جایز نیست... من رفتم! نگو که تو پیش دستی کردهای و آهنگ سفر را زودتر نواختهای. حالا بماند که عمق سرمای پاییز تا مغز استخوانم نفوذ کرد اما بیانصافی بود اینجور یک دفعه رفتنت! آخرین تصویر من از تو میشود هایهایِ اشک ریختنت بالای تخت سرد اتاق دویست و نمیدانم چندِ بیمارستان خاتم، همان موقع که زخمی و رنجور و با لبهای بخیه خورده روی تخت افتاده بودم. درست روی صندلی سمت چپ نشستی و گریه کردی... آخ که زود مردی و سهم من مثل همیشه ناچیز بود و کوتاه. سهم من شد قاب عکس سیاه روبان خوردهء تو که باید از دیدم پنهان میشد. سهم من میشود چند روز کشمکش بین خانواده که بهش گفتی؟! نه... من نمیگم...
بگذار برایت گریه کنم... آنقدر بلندبلند که خانم همسایه طبقه بالا بیاید و بپرسد بالاخره بهت گفتند!؟ حق دارم آخر... قدیمها میگفتند وقتی من به دنیا آمدم تو اولین کسی بودی که با یک دسته گل بزرگ آمده بودی مامان را ببینی... و من شاهد تمام لحظه های پسرانه بودنت بودم و های های گریه کردنت وقتی صورت آقاجون را در کفن میپیچیدی و دو گلوله سرد پنبه را بالای چشمهای بسته اما پر فروغش میگذاشتی. من شاهدِ کوتاه لحظه های عاشقانه و داماد بودنت بودم وقتی همسرت را بی هیچ نگاهی به اطراف بیمهابانه و یک دفعهای در آغوش میکشیدی و میبوسیدی. همینطور لحظه های پدری کردنت وقتی دوچرخه زیبای پسرکوچکت را برایش هدیه آوردی... بی انصافی کردی و بی خداحافظی رفتی. حالا سهم من می شود پیراهن مشکیام و شانههایی که از هقهق گریه آرام ندارند... میل باکس انسرینگ تلفن را چک می کنم و صدایت را برای هزارمین بار گوش میدهم، آه که چه قدر دل تنگ آوای صدایت میشوم. چه قدر تکتک لحظههای کودکیم به تو گره خورده... کاش نمرده بودی که مرگ برای تو خیلی زود بود. حالا سهم من میشود یک برگ اعلامیه که بالایش نوشته گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود و سهم تو میشود یک سنگ سیاه گرانیتی که هیچگاه نمیتواند مهربانیها و روح سخاوتمند تو را در خود محبوس کند...
روح بزرگوارت به وسعت اندوه ما سبز و شاهد بودن مهربانیهای بیشمارت به همگان تسلی خاطرمان در تحمل سکوت خانهای بدون حضور سخاوتمند تو.
چه سخت میشود خانهبهدوشی... که هی زندگیت را جمع کنی در همان چمدان قهوهای و هی خداحافظی کنی. هی دلتنگ بشوی و این قصه هی ادامه داشته باشد! گرچه از سمت دیگری خوشحال باشی برای هیجان همین راههایی که به ناکجا آباد ختم میشوند. برای همین مواج بودن و سر به سنگها خوردن و آرامش یافتن پس از طوفانها...
خیلی سرخوشم... یک آن اخم میکنم و سعی ناتمامی دارم تا تمام افکار پراکندهام را متمرکز کنم. حال خوبم مانع میشود. بیخیال میشوم و بالا و پایین میپرم... درست وسط آهنگ آیگاتاِفیلینگ شادی میآید و میبیند ما دونفری با زانوهامان روی زمین نشستهایم و توی شلوغی زمین را کاوش میکنیم. میگویم نویزرینگم... شادی میگه چی؟ داد میزنم گوگولیِ روی بینیم... ریسه میرود و چهارزانو روی زمین ولو میشود و به تویی که موهای آشفتهات دور گردنت ریخته و با دست داری نویزرینگت را درمیآوری تا من بیخیال شوم نگاه میکند. به شادی میگویم فکر کن من نویزرینگه اینو بزنم و ریسه میرویم از خنده... بالاخره پیدا میشود. بماند که حکایت آنشب شده نقل مجلس شماها- اما باور کن آنشب هرچه سعی کردم یکی از اینهمه افکار مغشوشم را بهیاد بیاورم نشد. حالا تو هی بیا به همه بگو من آنشب احوال همه آنانی که در کلارکی بهسر میبردهاند را الکی پرسیدهام... اما باور کن هیچ وقت به مهربانی آنشب نبودهام!
گشنهایم... پسرکی که روی لباسش نوشته فیریک صبحبهخیر میگوید. میخندیم به گودمرنینگ و مخلوطی از انواع آبمیوهها را سفارش میدهیم. روی همان صندلیهای بلند که من برایتان آوازهایی خواندم که هیچکدام معنیش را نمیدانستید- ماجراها و روزها و شبهای غمگین پشت این آهنگ را نشنیده بودید...درست در همان لحظه که شادترین بودم یکی آمد و بین تمام خندهها و مهربانیهایم گفت چهقدر افسردهای... و سیگاری آتش زد و در گرگومیش صبح قدمزنان دور شد!
پ.ن: از بس روی نقشه این کشور رو مرور کردم بیشتر خیابانها را حفظ شدم. بچهها را آوردهام جای بکپکرها... اول که در اتاق را باز کردند جا خوردند اما وقتی دیدند حسابی تمیز است و من که هی توضیح میدهم بابا ما از صبح تا شب بیرونیم و این کرایه برای این شهرِ گران- خیلی ارزان است و صبحانه و اینترنت فری هم داریم- برق شادی و شیطنت را در چشمانشان دیدم. بخاطر بچهها کمی نگرانم. کمی که نه... خیلی! اولین بار است کسی در اینگونه سفرها همراهم میآید... کمی نامانوسم و هی ناخودآگاه توی پیله تنهاییام فرو میروم اما خوب فکر کنم برای شروعِ از پیله درآمدن خوب باشد... گرچه دیری نمانده که باید بار دیگر زندگیم را در چمدان ۳۰ کیلوییام خلاصه کنم و بروم!
۱۸ اکتبر ۲۰۰۹
دقایقی بعد از ۱۲ شب / به وقت خیابان مکنزی
بالاخره این سه تا آپاچی اومدن!... بعدِ دو شب نخوابیدن پرزنتیشن نهاییه، با هزارتا قر و قمیش تموم شد و بعدش رفتم ایرپورت دنباله اینا... جلو اینفرمیشن کانتر به خانومه میگم سه تا دختر که بلند بلند با هم حرف بزنن و بخندن و جیغ و داد کنن ندیدی؟ میگه نه اما حاضرم برات پیجشون کنم... زودتر ببرشون خونه اینارو!!!
مچاله میشوم در خودم و جنینوار زانوانم را به درون شکمم میکشم... لایلای لای لالالالا لایلای... نامجو و گلشیفتهاند که میخوانند. چشمانم را میبندم و فکر میکنم این تو بودی که امروز سراپا گوش شدهبودی؟! این تو بودی که میفهمیدی؟! در عین ناباوری فکر میکنم اصلا همه باید یک دوستهایی از جنس تو داشتهباشند. دوستهایی از جنس کریس... درست مثل تو مسخره و فان که هیچ وقت نمیشود رویشان حساب کرد تا به موقعاش شگفتزدهات کنند. حتی معلوم نیست گِی هستند یا نه... بعد درست یک بعدازظهری مثل امروز باشد که بیایی زیر زبان آدم را بکشی و از تَه و توی دلِ آدم تویِ روزهایِ مجهولِ گمشده در پسِ ماهها، سر در بیاوری! بعد اینقدر قشنگ و خوب و فهمیده و جنتلمنشانه حرف بزنی و به حرفها گوش بدهی و با آدم همدردی کنی، که آدم خیالش راحت شود از خودش... و در حالیکه انگشت حیرت به دهان از خلقت تو مانده دوباره به خودش و تصمیمهایش امیدوار شود. بعد بیایی یک حرفهای مردانهای را پردهبرداری کنی که شاید فقط به اندازه غیبت یک دستشویی رفتنِ من بوده در آنشبِ کذایی... بعد برایم نتیجه بگیری که من سادهتر از آنی هستم که نشان میدهم، و به مسیح قسم بخوری که اینبار شانس آوردم که جَستم و نباید آدمها را باور کنم و چه بسا به اندازه یک جیش کردن میشود آدمها را شناخت!
بعدترش هم که میروی سایه حرفهای سنگین مردانهات مرا در خود مچاله میکند... و من در عین مچالگیِ جنینوار، متولد میشوم و بعدِ سه فصل، از پسِ نحوست و خونبارگی بعضی وعدهها و دیدارها -که از قضاوتشان عاجز بودم و نمیدانم از کجای غفلتِ ضمیرِناآگاهم، به قافیههای هستی و ظرافت زنانگیام نفوذ کردند و رویاهایم را به یغما بردند و لبخند همیشگی مرا برای وعدهای تصنعی ساختند- رهانیده میشوم... بعد با تمام جراتی که دوستانه به من یادآور شدی، برای رهایی از جدارهی رحمِ نامادرانهء بیشفقت نهماه اسارتم، دست و بالم را آرام آرام دراز میکنم و پا به دنیایِ جدیدی میگذارم... و به زبان مادریم کریس عزیز، در جایی که هیچوقت قادر به خواندنش نیستی و در پس دیوارههای زبان مدفون شده، برایت میگویم که چه گذشت بر من در همان چند دقیقهای که مثل دادگاههای تفهیم اتهام برایم لحظهلحظهها را به قضاوت نشستی و یادآور شدی پازلهایی که نباید کنار هم قرار بگیرند با همان نگاه اول میشود تمیز داد... و گوشهها سائیده میشوند فقط مال کتابهای عموشلبی است!
و صدای نامجو و گلشیفته است که با من همگام میشوند؛
ای فسانه فسانه فسانه ای خدنگ تو را من نشانه!...
با منِ سوخته در چه کاری؟!!
برای ثبت در تاریخ
۲ بامدادِ ۱۲ اکتبر بهوقتِ شهر کریس
* آلبوم آخ / اجرای بهیاد ماندنی نامجو و گلشیفته
هوا گرم و مرطوب است و دانههای ریزِ عرق روی پیشانیام نشسته. کریس فرت و فرت سیگار میکشد... دانهیلِ قرمز. چشمانش را تنگ میکند و سیگار را به لبانش نزدیک میکند و پُکِ کوتاهی و بعد یک نفس میکشد و در آخر دود را از دهانش بیرون میدهد. میپرسد چاق شدهام؟! میگویم خیلی. میخندد و دستش را به روی شکم گندهاش میکشد. یک کلمه خندهداری که بین خودمان است و به زبان چینی است را میگویم. هرهر میخندد. میپرسم کی دیدمت آخرین بار؟ میگوید نزدیک یکسال پیش... آسمان تاریک است و ما سوپِمان را در سکوت میخوریم. دوباره سیگاری آتش میکند و از مزایای سیگارِ بعد از غذا کلی مدیحه سرایی میکند. میگویم من میروم... حالم بد است...
مسموم شدهام. نمیدانم چون کمی آنطرفتر از میزمان موشی دیدم یا دلیل دیگری دارد. سعی میکنم بیاهمیت باشم و فکر میکنم اگر همین بساطِ کنارِ خیابانی را در ولیعصر خودمان هم بچینند چه موشهای چاق و چلهای را کنار خیابان خواهیمدید!! تلاشم برای بالا آوردن بیفایده است. حوصله بالا آوردن هم ندارم. کریس مسیج میدهد بهتری؟! میگویم نه. از حال خرابش میگوید و اینکه یادم باشد دیگر آن رستوران غذا نخورم. مسیجش بیجواب میماند. فردا پرزنتیشن دارم. خدا رحم کند با این حال خراب...
ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسهی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ میشود، تا غصهات میگیرد، تا فیلم عاشقانه میبینی، تا با کسی دعوایت میشود، تا مطلب غمانگیزی میخوانی، تا عکسهایتان را نگاه میکنی، تا موسیقی غمانگیزی میشنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه میشوی بهش زنگ بزنی. فونبوک موبایلت را باز میکنی و زل میزنی به شمارههای طرف و میدانی که نباید زنگ بزنی و میدانی هم که چقدر دلت میخواهد زنگ بزنی. موبایل را میگذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فریسِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول میکنی و خطر میگذرد. فردا صبح که فکرش را میکنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار میکنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که میگویند: من فلانی، 2 هفته است پاکم. ولی خب یک وقتهایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل میخواهد، یا آهنگش خیلی غمانگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمیتوانی دیگر مقاومت کنی و مصرف میکنی. یعنی زنگ میزنی. بعد صبحش که بیدار میشوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئهای. ولی پیش خودت شرمندهای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا میکنی و فکتهای منطقی میآوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمیتوانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرفها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم میشود عضو انجمن معتادان گمنام.
[+]
برای تو مینویسم. برای عزیز دلم... برای محمدترین محمد دنیا!
برای آنروز که خواندن بلد نبودم و تو کتاب زندگی با عشق چه زیباست را خریدی... به من گفتی کتاب میخواهی؟ و من دلم غنج رفت. گفتی هرکدومو بخوای برات میخرم. و من مشغول دیدن کتابها شدم. یک کتابی بود که جلد زرد داشت و رویش پسرکی بر تنه درختی تکیه زده بود و یک ورِ شانهء عریانش از یقه تیشرت چرکتابش بیرون افتاده بود. کتاب سیاه و سفید و کاهی و پر از نوشته بود که من بلد نبودم بخوانم... اما وسط کتاب عکس سیاه و سفید دخترکی بود که غمگین بود و شاخه گلی دستش بود. گفتم این! خندیدی... نگفتی این برای سن من نیست یا نگفتی تو که خواندن بلد نیستی! کتاب رفت کنار بقیه کتابها که خریدی... از آن روز من بودم و کتابی که دوسالی طول کشید رویش را بخوانم... تام سایر . و سال بعدش فهمیدم آن دختر نامش بتی است و آن گل همان شاخه گلی بود که تام قبل از رفتن از زیر لباسش درآورده بود و به بتی داده بود و چه غمی کشیده بود وقتی به بتی گفته بود خداحافظ... چند سال بعدتر سهراب را هم از لابلای کتاب تو شناختم. همان کتاب زندگی با عشق چه زیباست. هنوز یادم هست که جلد کتاب سفید بود و کشیشی از پنجره سر بیرون کرده بود و گلها را آب میداد. زیر عکس نوشته شده بود لئو بوسکالیا -اگر اشتباه نکنم- لابلای فصلها شعرهای سهراب بود. و اولین شعری که من از او خواندم... هر کجا هستم باشم... و نمیدانستم کیست تا وقتی که تو هشت کتاب را به دستم دادی...
برای تو مینویسم محمدم... برای تو که وقتی با بابا میآمدیم جلوی خوابگاه دانشگاه ابوریحان از دور میدویدی و بابا را میبوسیدی و مرا در آغوش میکشیدی... برای تو که سنتور را به من شناساندی و ساز زدن من را جدی گرفتی. تویی که نتهای اشتباه نواخته شدهء من را به استهزاء نمیگرفتی و با من همآواز میشدی. من حتی یادم هست وقتهایی که نوار خانم حنا را میگذاشتی خط به خط کتابش را با من مرور میکردی... با من بچه میشدی و نقاشی میکردی. آبرنگ میزدی. خطاطی میکردی... و من امروز چهقدر باید از تو ممنون باشم که برابری را به من آموختی. همان روز که مرا بردی کلاس خط. همه پسر بودند و استاد جلال هم تعجب کرده بود از دیدن من. گفتی جلال این خانوم کوچولو میتونه شاگردت باشه؟ و ما با هم میرفتیم کلاس خط... و چهقدر برایم از دزفول سفارش نی دادی. و چهقدر این نیها را با هم کاتر زدیم. و من عاشق تو میشدم وقتی چشمهایت را تنگ میکردی و پشت سر نی را یک کاتر باریک میزدی...
محمدم من امروز باز هم عاشقت میشوم وقتی میبینم دست دخترک را گرفتی و به مدرسه بردی. من از غرور چشمهایم برق میزند وقتی دیدم باز کنکور دادی و قبول شدی و گفتی باید از این مهر، با دخترکت درس را دوباره شروع کنی. میدانم خیلی از هم دور شدهایم. خیلی... من بزرگتر شدم و سرکشتر اما تو دوستداشتنیتر... باباتر!
میدانی داداشی، آخر من چه میدانستم مارک تواین کیست یا شهرام ناظری یا شجریان یا شریعتی! من چه میدانستم آوازها و گامها چه معنی میدهند؟ من از کجا باید می فهمیدم میشود کورس گذاشت برای از اِی تا زِد را حفظ شدن و میشود با تو نشست فیلم بتی محمودی را دید و بحث سیاسی کرد؟! یا از کجا باید دجالِ نیچه را میفهمیدم یا کتاب فدرت فکر را پیدا می کردم؟ آری محمدم، من با تو یک لحظههای خواهرانهای داشتم که هیچگاه از مرورشان خسته نمیشوم. خواستم این مهر بهانهای باشد برای مرور مهرورزیهامان... پس بگذار برایت بنویسم، برای محمدم که از بُنِ فعل حمد میآید... برای محمدترین محمد دنیا! دوستت دارم داداشی...
روزی از روزها
شبی از شبها
خواهم افتاد و خواهم مرد
اما میخواهم هرچه بیشتر بروم
تا هرچه دورتر بیفتم...
دکتر علی شریعتی
پ.ن: در وصف حالِ خوب اینروزها همین بس که ردِّ پایِ پاییز خالیست! ممنون از کائنات برای عشقی که اینروزها نصیبم کرده. برای دیدگاهِ جدیدی که به من بخشیده... برای تواناییِ عجیبی که گاهی خیره میمانم که آیا این منم... من این منِ جسورِ جدیدم را دوست میدارم!
*شازده کوچولو - ترجمه قاضی ص۹۶
فکر کنم یه چیزی هست که خیلی برای خدا مهمه... واگرنه حداقل آفریدن این جزیره رو بیخیال میشد!! اینجا آخر دنیاست...
- فردا صبح به سمت جنوب... ۲۱ ساعت در راه... خدا کنه دیگه دریازده نشم !
۲۶سبتامبر - ۲۳:۱۸ - قبل از مهمانی ساحلی
- کتاب مارکز رو جا گذاشتم... خدا کنه بیداش کنم! گوشه گوشه این کتاب سفرنامه نوشتم!