روباه گفت: آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی...
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد :
- من مسئول گل خود هستم...
شازده کوچولو - صفحه 91
آنتوان دو سنت اگزوپری/ ترجمه قاضی
*****
If you go, as I know you willYou must tell the worldTo stop turningTill you return again..., if you ever doFor what good is Love without loving youCan I tell you nowAs you turn to go, I'll be dying slowlyTill the next helloIf You Go Away...
00:44AM
04 Nov
خانه دوست کجاست؟ *
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان، مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت، نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر میآرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
پ.ن: برای مسافری که تا ساعاتی دیگر میرسد...
سه ساعت بیش
بیست و سوم اکتبر 2008
* سهراب سپهری
بسی رنج بردیم درین ســالِ سی
که رنج برده باشیم فقط... مرسی
( + )
پ.ن: تب دارم و مارمولکی که کتاب مارکز پشت کتابخانه را میخواند به پرستاریاَم مأمور شده. به هُرم گرمای اندامم قرار میگذاریم برایش قلاده بخرم و برای پیاده روی به مَیامی برویم. مارمولک هم قول داده آفتابپرست شود و لحظه به لحظه رنگ عوض کند زیر آن آفتابِ بیپیر... شبها هم بشود همرنگ خالکوبی هزار رنگ پشت شانههایم تا من به اعتمادِ یکرنگیاش تکیه کنم. حالا تو بگو اینها خزعبلات است، هذیان است... ما گَپمان را میزنیم و نامجو گوش میکنیم. گوشمان شاید با توست، اما دلمان به چشمهای وغ زدهء همین مارمولک خوش است.
نوشتههایم به سُخره گرفته میشوند. آنجا که مخاطب تویی دیگری به خود میگیرد و آنجا که تو مینویسی من نه آنکه خودم را به آن راه بزنم... که تو مخاطب زیاد داری و من نمیدانم رویت به کدام طرف است... باز به خودم میگویم فردا فکرش را میکنم!
میخواهم سبکم را عوض کنم. از زنی بنویسم که موبایلش را در فریزر جا گذاشت و وقتی رفت برش دارد دستانش به موبایل چسبید و دکترها نتوانستند کاری کنند جز اینکه دستش را قطع کنند. زن برای همیشه یا شاید از ترس از دست دادن دست دیگرش هیچ تلفنی را جواب نداد. یا از مردی بنویسم که همیشه منتظر میایستاد و چکاوکها روی شانههایش لانه کردند و کمکم کوچ کردند و کلاغها آمدند و مدتی گذشت و خانهها خراب شدند و زمین بایر شد و چشمهای مرد هنوز منتظر بودند. کلاغها و مرد و خرابهها... تا اینکه زن و مردی آمدند و دیدند زمین بایری هست و مترسکی که کلاغها را بترساند و محصول کاشتند... و هیچ وقت چشمهای منتظر مرد را نفهمیدند و یا شاید هم اصلا نفهمیدند مترسک آدم بود. من میفهمم که چه میگویم... سهم هرکس که فهمید هم برای خودش...
دست چپم را در جیبم میکنم و با دست راست فرمان دوچرخه را میگیرم و یا بالعکس. تو نیا- بمان هرجا که دوست داری. این نهایت آمال من است که با یک دست برانم...
باران آمده و تمام شیروانیها را به گند کشیده و همه آدمها کوچ کردهاند و فقط من ماندهام در طبقه سیزدهم. وقتی برمیگردم در آسانسور خودبهخود جلوی رویم گشوده میشود و من این را مدیون پسرک چینی هستم که در بلوک کناری با هلنا به آسمان رفت وقتی از پنجره پرید بیرون... مطمئنم که کار اوست. این را برای قدردانی از من انجام میدهد که فهمیدم با هلنا رفته. حالا خانههای روبرو متروکاند و کلاغها روی درختها لانه کردهاند و من دلم به در آسانسوری خوش است که پیشِ پایم گشوده میشود... میفهمد که خستهام.
باران میبارد و خنکای مسخ کننده، بوی گَس سیگارِ توتفرنگی و طعم تلخ قهوه میدهد. یادم میآید پاییز است و لبخند تلخی میزنم. شب مسکوتی است و پوست تیره شب روی شهر کشیده شده است. دوشنبه بود که زنگ زدند و گفتند کانگراجولیشن و من خندیدم! بعد برای فردا صبحش قراری ترتیب داده شد که مدارکم را ببرم با ۷ قطعه عکس و فتوکپی تمام صفحات پاسپورت. راج مرد بلند بالا و سبزهای بود که بسیار سلیس صحبت میکرد و سختتر از خالد همه چیز را میپرسید. حتی پرسید چرا مدرک دیپلما گواهی موقت است و من کلی توضیح دادم که من سه روز بعد از اتمام تحصیلم آمدم و مدرکم آماده نبود و خواست سریعا مدرک اورجینال را برایشان آماده کنم. مصاحبهاش یک ساعتی طول کشید و با توجه به زجرهایی که بعد مصاحبه با خالد کشیده بودم که میتوانستم بهتر باشم و نبودم سعی کردم در جهتی که میخواهم ذهن راج را برای سوالاتش کنترل کنم. سوالاتش که تمام شد دقایقی طولانی تنهایم گذاشت و بعد با ۳ نسخه از قرارداد آمد. بند به بند توضیح داد و تنهایم گذاشت که بخوانم و امضا کنم. یک نسخه را گرفت- یک نسخه را به همراه ۲ برگ نامه داد که بدهم به دانشگاه برای کنسل شدن ویزا و یک نسخه هم برای خودم... باران میآمد و زیر طاق قاب شرکت ایستاده بودم. مادرم زنگ زد. مثل دفعه قبل گفت که باران رحمت است...
دوچرخهام را برمیدارم و میزنم بیرون. یاد تمام روزهای گذشته از خاطر محوم میگذرد. یاد بیماری چشمهایم میافتم، چرخِ جلو توی چاله آب میافتد و به سختی کنترلش میکنم. یاد تو میافتم، باد میپیچد توی گوشهایم. حجم غریب دلتنگیهایم زبانه میکشد و چنبره میزند توی گلویم. یاد تمام آن شبهایی که من ناله کردم و تو صبوری کردی و گوش دادی و لبخند زدی و راه نشانم دادی و چراغ دستم دادی در خاطرم غریبانه میپیچد... از خاطرم میگذرد که به اندازه یک عالم به تو بدهکارم...
برایت گفته بودم... خیلی قبلتر از اینکه ورقها را زمین ریختی سماجتِ ماندگاریِ خواستنِ خاطرت در من رسوب کرده بود. منِ باتو هیچ فکر اسارت در بازیهای دو نفره را نکرده بود. حالا گیریم تک خالِ حکمِ صبوری تصویرش را انداخته باشد تویِ نگاهمان... اما منِ بیتو اینجا روزی هزار بار قمار صبوری را به تماشا مینشیند و میبازد. منِ بیتو وقتی تابِ صبوری ندارد یعنی فقط در نگاهت جا نمانده، یعنی روزی هزار بار باخته است! منِ بیتو دیگر روی برنمیتابد تا سرخیِ چشمانش توی ذوق نزنند. منِ بیتو فقط غریبانه است، مثل بیبی دلِ توی قصهها... منِ بیتو حالا آمده تا برایت حکایت نبودنهایت را بگوید. حکایت شاگردی در فراق استاد... گفته بودی سفر یاد میدهد برای دیدن شکوه و عظمت هر چیز باید قدری از آن دور شد اما نگفتی این "قدری" یعنی چهقدر؟! حالا شده حکایت همان کاغذ سفید با لبه نازک که گفتی مثل شمشیر دو لبه میماند...
از انتظارت دیگه بی تاب شدم
شمعی بودم به راه شب آب شدم
عزیز من یار من
پس تو چه وقت میای به دیدار من
مسافر | |
من
نمیدانم در پشت سبزینگی چشمانت چه جاری بود که انعکاس زلالیاش را در تیرگی چشمانم نیافتم. هرچه بود... اُبهتی بود که عجز چشمانم را نادیده گفتم که دلم برایت تنگ
غربت را که لمس کردی به خاطر بیاورم و دلتنگ که شدی آسمان شب را نگاهی بینداز... چرا که آسمان است که . لحظه ها می گذرد . .. آنچه بگذشت نمی آید باز .. .: لحظه ای هست که دیگر نتوان شد آغاز :. |
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد!
تنهایی بلا دارد آقاجان... بلا ! آنقدر که هی برمیگردی خودت را بازنگری میکنی میبینی غلطی... خیلی غلط! بعد هی سر لَبهها میایستی، خودت را محک میزنی، تغییر مسیر میدهی و بعد شاید یکسال و اندی که بگذرد تازه بفهمی کیستی، چه میخواهی، اصلا برای چه میخواهی... بعد اولش با اکراه و ترس تغییر میکنی. آنقدر که خودت باورت نمیشود، دیگران که سهل است. گاهی شاید میفروختی همه دنیا را به لحظهای چرخ زدن، بیتعلقی... حالا ورق برگردد بدون اینکه بفهمی! همه چیز رنگش عوض میشود. رنگ شادیهات، غمهات، دلنگرانیهات... شاید خوشا که گَپی نیفتد بین آن خوشیها که اگر فاصله بیفتد و تنها شوی بعد آنوقت تازه میفهمی از خودت باید سوال کنی که داری چه میکنی! آنوقت است که باید بایستی لبه هرچیز بُرنده. درست آنوقت است که یاد میگیری در خود بشکنی، فرو بریزی، از نو بسازی، خراب کنی، اصلاْ یک مدتی هم شاید روی خرابهها بنشینی و گریه کنی و بعد که حالت به جا آمد جور دیگری بسازیش! توی این گَپها دیگر کسی نیست بپرسد کجایی، چه میکنی، چرا دیر کردی یا کجا میروی. خودت که از خودت میپرسی قضیه دردناک میشود. اولش آدم تعارض میگیرد. دلیل میآورد. دل خودش را خوش میکند اما بعد یک زمانی تازه میفهمد ایستاده است لب تیغ... لب هر چیز بُرنده... به خودت یاد میدهی کجا بروی کی بیایی و چه کنی... قضیه دردناکتر میشود به واسطهء زخمهای ایستادگیهایت لب بُرندگیها. اما بعدش کم کم نزدیک میشوی به خودت. خودِ واقعیات که داری کنترلش میکنی. اینجا همان جاست که میفهمی کیستی... که میفهمی باید به خودت احترام بگذاری ببینی چه میخواهی، کجا را ترجیح میدهی... اینجا همان جاست که باید بعد این همه مدت به خودت اعتماد کنی. خودی که بعد قرنی زندگی ساختی...
پ.ن: نوشتم که یادم باشد... میدانم زیاد مفهوم نیست.
۵ اکتبر ۰۸ / ۶:۳۰ بامداد
آنشب من پشتم را کرده بودم به گ. و فقط گوش میدادم. نه اینکه نخواهم پُکهای عمیقی که به سیگار میزد را نبینم، نه. برای اینکه رویم به دیوار بود و نقشه جغرافیایی جلوی رویَم چسبیده به دیوار بود. یک وجب و نیمِ دستهایِ من فاصله کشورهامان بود با هم. او جایی بالاتر و عریضتر در شمال چین، من جایی گربه مانند در خاورمیانه. گفت: داشتم میآمدم مادرم گفته شلوارت را سفت نگهدار! برگشتم... سیگار میکشید، با همان انگشتان ظریف و تپل. تند تند هم حرف میزد و من تعجب کردم از مادرش -در جایی آنور مرزها- شاید جایی کمونیستی که فکر میکردم حرف از چیزهای دیگری زده میشود. گفتم مادرت؟! پرسید مادر تو چه گفته؟! گفتم هان!!... نگفتم هیچی نگفته فقط به خنده گفتم یک شلوار دوخته داده پایم کنم... خندید، اما کام بعدی باز چشمهای کشیدهاش را تنگ کرد و به بیرون خیره شد و دود را فوت کرد توی قاب پنجره...
تمام آنشب که مهمانی برگشتنش بود داشتم به مادرش فکر میکردم. نمیدانم چرا. نه به شلوارش فکر میکردم نه به تفاوت این گ. که دارد میرود با آن گ. که یکسالونیم پیش آمد خانهام نه به دلِتنگِ بیاف ایرانیش که مست بود و گریه میکرد و یکسالونیم بیشتر با هم زیرِ یک سقف زندگی کرده بودند و نه به هیچ چیز دیگر... فکر میکردم دغدغههای مادرانه حد و مرز جغرافیایی ندارد... حتی برای بند تُنبان... یا چیزی دیگر به فراخور فرهنگ زادگاهت.
پ.ن: چندین سال پیش، یکی از همین روزهای آغاز فصل شروع دانشگاه، جای خواهرکم رفتم دانشگاه ادبیات که غیبت نخورد. استاد ادبیات معاصرشان از "اخوان" شروع کرد. یادم نمی رود با چه تحکمی این شعر را می خواند... آنقدر با تحکم که من شعر را حفظ شدم. مادر پایه تشویق شعر بود. برنج آبکش می کرد و من برایش می خواندم البته اگر فرصتی می داد و رادیو خاموش بود. آنروز که قاصدک را خواندم مادرم اما گفت تا هستم همیشه منتظر است.با بیت آخر تکرار کرد ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند... می دانم حتی با تمام سکوتش ته دلش همیشه گواه می داد فرزند پر توقعش پیش او نمی ماند... اما خواستم بگویم دوستت دارم مادرم. هرچند شاید دوسالی می شود شعری برایت نخوانده ام... میآیم... برایت باز می خوانم ... فصل انتظارمان به سر می رسد روزی مادرم...
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گِردِ بام و درِ من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دَیار و دیاری، باری
برو آنجا که بُود چشمی و گوشی با کَس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک
هان، ولی... آخِر... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با تواَم، آی! کجا رفتی؟ آی..
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی، طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
"مهدی اخوان ثالث"
زنگ میزنی و مرا بیدار میکنی. صدایم سرشار از شادیست. تصمیم گرفتهام تمام رخوتی که انتظار جواب اینترویو در من کاشته را امروز درو کنم. دوشمیگیرم. با سر انگشتان تطهیر شده تصویر خودم را در آیینه بخار گرفته میکشم اما لبخند را آنقدر کشدار میکشم که تا عمق زیر گونههایم مجبور به خندیدن باشم. میخندم و مشتی آب روی آیینه میپاشم... به اساماس شیلا جواب میدهم که خواسته نهار را با هم باشیم. شیلا هندی-مالایی است و با اینکه اوایل بخاطر مهربانی بیش از حدش گاهی مرا میترساند، اما دیگر لزومی به ترسیدن نمیبینم. دوستش دارم. تکه حلوایی که از دیشب روی میز بوده را در دهان میگذارم و به خودم تبریک میگویم که روزهها را گرفتم. راستش من وقتی ایران بودم زیاد اهل ماه رمضان و محرم نبودم. گرچه شاید تمامی افطاریها پر از خاطره است. سه سال آخر قبل از اینکه بیایم اینجا افطاریبازیهامان خیلی رونق داشت. از فرحزاد و فشم و کن گرفته تا آش رشتههای کنار خیابانیِ ایرانزمین و روشنایی. اما راستش من روزهها را یا نمیگرفتم یا بیمیل و رغبت بودم. امسال اولین سالی بود که تصمیم گرفتم روزه بگیرم و برای روزه بودنم وقت صرف کنم. حالا روز آخر، گرچه چند روزی بود خسته شده بودم، اما برایم کمی پررنگ تر از عیدهای قبل بود. تاکسی میگیرم تا دیر نرسم به شیلایی که فقط یک ساعت برای ناهار وقت دارد و بعد باید برگردد سرکارش. تازه آنموقع فهمیدم عید فرداست!! یاد شبی میافتم که با دوستانم رفته بودیم بیرون. سین. چند هفتهای بود که سیگار نمیکشید و به اصطلاح توی تَرک بود. مایا سیگاری آتش زد و سین. رو به من کرد و گفت که چهقدر دلش میخواهد یک سیگار بکشد. من خندیدم و به سین. گفتم یادش باشد تا وقتی میل کشیدن به سیگار دارد، هنوز ترک نکرده. حالا بکشد و نکشد دیگر هیچ فرقی نمیکند... و امروز نوبت خودم بود. تا دیروز که قرار بود امروز عید باشد من کلی خوشحال شدهبودم. حالا که من ته دلم میل به خوردن داشتم دیگر شاید لب فرو بستن از غذا فایدهای نداشت... و ان الله سمیع البصیر... کمی اندوهگینم وقتی با شیلا ناهار میخوریم. فراموش می کنم. میروم سینما. میروم استارباکس. سینما و کافه رفتن برای من خیلی دلپذیر است. اگر همنشین اهل سینما و کافه فهمی بود که حظ وافری میبرم از نقد فیلم و نوشیدن قهوه در یک کافه دنج مثل استارباکس. ایران دست و بالمان بیشتر بازبود. رارا رفیق پایه سینما و کافهرفتنها... از همان اولین باری که یواشکی مدرسههامان را دودر کردیم و با روشنک رفتیم سینما و بعد تابلو شدیم معلوم بود سینما فهم است. مریم هم بود. اینجا هنوز همچین رفیقی ندارم و شاید هم نمیخواهم کسی جایشان را بگیرد. تنها رفتن هم برایم هیچ شرمی ندارد. میروم حالش را هم میبرم. زمان زیادی در استارباکس می نشینم و مجله می خوانم و به فیلم فکر می کنم و مردم را تماشا می کنم. بعد دوری میزنم و برمیگردم. بهترم. انتظار جواب این اینترویو کمی بیشتر از خیلی افسردهام کرده بود. حالا دیگر برایم فرقی نمیکند. افسردگی این چند روزم از اینجا ناشی میشد که فکر کردم دیدم چهقدر میتوانستم جلوی خالد بهتر باشم و نبودم. دیشب دیدم دارم فرصت اسایمنتها را هم از دست میدهم! به همین راحتی! خیلی احمقانه است که الان غصه اینترویو را بخورم و چند روز بعد همین حالت غصهخوری را برای سابمیشنها داشته باشم. دیگر فقط منتظر تصمیم خالدم که احتمالاْ تا هفته دیگر معلوم نمیشود. چارهای ندارم. راستی فردا اول اکتبر استها! چمدانهایت را آماده کن. وقتی نمانده....
عید.نوشت: فردا هم دعوت شدم به مهمانی اپن هاوس در خانه دوستی مالایی... تصمیم دارم بروم. عیدتان مبارک.
دستان مشت کردهام را باز میکنم و نگاهی به پوچیِ کف دستم میکنم که گاهی همین پوچی در بازیهای کودکی حکم گُل را داشت. به خودم نهیب میزنم هی دختر حالا باید چیزی رو کنی... شاید فاصلهای تا فریاد گل شدن نمانده باشد... اما سالن مصاحبه خیلی سرد است و من بزودی باز باید مشت کنم. آنقدر سرد که برخی از مصاحبه شوندهها تقاضا کردند به بیرون سالن بروند. چهاربرگ فرم اینترویو و دو تا فرمی که باید به یک ایمیل جواب داده میشد را که نوشتهام، دستم گرفتهام و به مسئولش تحویل میدهم. خانم هندی ظریفی است که لبخند میزند و میگوید رزومه... عذرخواهی میکنم و میگویم چون برایشان ایمیل کرده بودم دیگر همراهم نیاوردم. میگوید بنشین تا پرینت بگیرم و برای مصاحبه حضوری برویم. مینشینم و به مشتم نگاه میکنم که خالیست. بعد یادم میاید من چقدر نگران رقابت با آقای ع. بودم که دکترای اجوکیشن دارد و مثل بلبل انگلیسی حرف میزند... حالا اینجا پُر است از خانمها و آقایانی که مشتهایشان از من که هیچ از آقای ع. هم پُربارتر است. همه در انتظار تنها یک موقعیت شغلی! تنها یک صندلی برای یک نفر! زوج نسبتاْ جوانی که میشناسمشان و در کالج زبان انگلیسی درس میدادند. دو تا آقای دیگر دانشجوی دکترا، خانم دیگری نفهمیدم مستر یا دکترا، یک دختر و پسر که دوره مستر همکلاس بودند و تازه بعد مدتی همدیگر را اینجا دیدهاند و هی آرزو میکنند با هم همکار بشوند، یک پسر دیگر که تنها فردی است که کروات زده و وقتی حرف زد من فکر کردم اگر من جای اینترویویر بودم حتماْ انتخابم این آقا بود و چند نفر دیگر که اصلاْ توقع نداشتم. در مجموع شاید حدود ۳۰ نفری بودیم که برای مصاحبه آمده بودیم. مریم دختر درشت اندام ایرانی است که مرا برای اولین مصاحبه حضوری صدا میکند. فرمهایم دستش است و چون انگلیسیِ سرهم نوشتهام نمیتواند اسمم را درست بخواند. همراهش میروم. از آنهاست که دلم میخواهد بغلش کنم از بس درشت است. احساس امنیت میدهد و کاملاْ مشخص است که خیلی جدی است. کمی فارسی صحبت میکند و میگوید که کار در حوزه آسیا و جنوب افریقاست و افریقاییها بسیار تقاضامند هستند و فراهم کردن رضایتشان کار مشکلی است. میزند کانال انگلیسی. شاید به خاطر امنیتی که در کنارش دارم در مجموع رضایت دارم. مشتم را که باز میکنم نشستهام در اتاق انتظار و ده نفری میشویم که منتظر دومین مصاحبه هستیم. بعضیها دو تا مصاحبه را انجام دادهاند و رفتهاند. باران میبارد. از شیشه بیرون را نگاه میکنم. برجهای دوقلو روبرویم هستند و به صحبتهای خانم ح. که توی کالج زبان درس میدهد گوش میکنم. به یکی دیگر از کارمندان که به نظر پنجابی میآید و آمده چیزی از توی یخچال بردارد میگوید که فقط ۱۴ روز مرخصی در سال خیلی کم است. کارمند میپرسد کی گفته؟! و خانم ح. میگوید از اینترویویر پرسیده. مرد میخندد و بعد اخم میکند، میگوید من اگر جای او بودم یک امتیاز منفی برایت در نظر میگرفتم. روز اینترویو از مرخصی پرسیدی؟! نه خیر ایشان گفتند ۱۴ روز که ببیند شما چه میگید. خانم ح. عصبی میشود. هی توی صندلی جابجا میشود و غر میزند و از کالج زبان قبلی شکوه میکند. مشتهای من هم به نظرم دیگر تهشان چیزی نمانده که آقای خالد اسمم را میخواند برای دومین مصاحبه. همراهش میروم. اصلاْ این مرد را دوست داشتم. از لحظه وارد شدن به اتاقش لبخند زدم. شروع کرد به خندیدن و اینکه اسمم اگر کمی با لهجه خوانده شود ترکیش به نظر میرسد و من توی دلم یک فحش میدهم که اینو دیگه از کجا آوردی؟! میگوید مادرش ترکیش بوده. (مثل اینکه از اینجا ریشه میگرفت) میدانم اما خودش مصری است. این را کسی گفته بود که از طریقش رزومهام را داده بودم. اجوکیشن بک گروندم را که میبیند کمی تعجب می کند. این را از چرخش نگاهش به روی صفحه فهمیدم. من هم مشتم را باز کردم. فکر کردم حالا وقتش هست حتی گردههای گل را هم بیرون بریزم... گفتم جوانیام خلاقیتم را به همراه دارد فلانجا و فلانجا کار کردهام. با سیستم آشنایی کامل دارم. بعد هم یک دروغ کوچولو گفتم که هیچ کُرسی ندارم و میدپوینت پایان نامهام هم تمام شده و فقط مانده یک ریسرچ کوچولو که تمام میشود. یک جا سوتی دادم فقط. گفت تو که تکنیکال اسیستنت بودی توی دانشگاه، چرا دیگه نمیری؟! گفتم نه، آخه حجم کاریش بالاست و نمیرسم درس بخونم... وای نگاهش سریع چرخید - فهمیدم گند زدم- شروع کردم گرده افشانی که اون موقع میرفتم به خاطر حجم کار رها کردم حالا دوباره دعوت به کار شدم اما چون دستمزدش پایین است و حجم کار بالاست و درثانی تجربه کاریاش فقط در همین حدِ بچه دانشگاهی بودن خوب است تصمیم به یک کار ثابت گرفتهام... هوف! صافکاری کردم... مجدد تآکید کردم هیچ کُرسی ندارم ... در آخر یک عذرخواهی هم کردم که اگر جایی تپق زدم نه اینکه انگلیسیام خوب نباشدها!!!!! بلکه بگذارد به حساب اینکه کمی نِورسَم! ... به نظرم گرده افشانی آخری جواب داد. حالا من ماندهام اینجا... آنطرف آقای خالد با یک عالمه فرم که کوچکترین سن و کمترین تحصیلات و خردترین سابقه شغلیاش منم! تجربه خوبی بود هرچند اگر نتوانم این شغل را بهدست بیاورم. گاهی باید از کوچکترین فرصتها استفاده کرد، کاغذی تکه سنگی چیزی برچید شاید زمانی بشود جای گل بهکارش گرفت....
پ.ن: برایم دعا کنید. هرچند تلاشی که کردهام و تجربهاش را هی به رخ خودم میکشم که اصلاْ مهم نیست اگر نشود ... اما خودمانیم ... مهم است دیگر!
پ.پ.ن: انگار دیروز بود اول مهر شد با همان مانتوی طوسی و آستینهای تازده تا آرنج و آن مقنعهی بلند که تا فرق سر میرفت آمدم نیمکت سوم کنار دیوار نشستم و زنگ سوم نشده همه چیزمان رو دایره بود... هرچند دوستیها پایانی دارند اما لذت لحظهها جاری و ماندگارند. دوستیهاتان مستدام باد... فراتر از ماه مهر و فصل مدرسه.
گاهی من میآیم چیزی اینجا بنویسم اما نمیشود. حواسم پرت میشود. میرود آن دوردستها. درست همان لحظه اندوه یک دفعه شره میکند توی دلم، شاید از لابلای آهنگی. حالا یا ایساربان محسن نامجو باشد یا نالههای سوزناک یاسمن لِوی. اینجوری من باید نوشتنم را رها کنم، بنشینم درگاهی لب پنجره که سگها پارس کنند و تاریک باشد و من یاد خیلی چیزها بیفتم و شاید خیلی آدمها. مامان میگفت هر چیزی اثری میگذارد... و من حالا، همین لحظه که دستم به نوشتن نمیرفت، لب همین درگاهی که به گواهش پاهایم خواب رفته، میتواند خیلی چیزها یادم بیاید. بعد میتوانم به این ذهن لعنتیام فشار بیاورم و یادم بیاید لابلای تمام این ردپاها، چیزی که فراموش کردهام جای پای خودم است! هرچه نباشد قدمت خودم خیلی بیشتر از همه این چیزهاست. فوقش همینقدر که تا الان نمردهام، همین قدر ِ دیگر زندگی کنم. شاید باید خودم را سِیو کنم بی آنکه اتفاقی پسِ فرداها بتواند عوضم کُند، گُم اَم کند، دورم کُند...
کلاس تمام میشود. استاد هندی قبل از حضور و غیاب یک بادگلوی جانانه در میکند! اوایل حالم بد میشد، تازگیها خندهام می گیرد. خیابان یا تاکسیای جایی باشد شاید یک فحش خوارمادر هم دادم، حالا اما سرم روی میز است و میخندم. همیشه حامد اینجور مواقع با این جمله شروع میکرد: میبینی! اسمش بخاطر بادگلوهاش در صدر اسامیه حمال دات کامه! امتیازه باد گلوهاش از آنتونی هم بیشتره! میتونه ۱ ماه پشت سر هم فقط تتاره بخوره و بادگلو بزنه، اونم متری!! و ما بخندیم و هی مسخره بازی در بیاوریم. این سری اما حامد یک فحش میدهد و یک لبخند تلخ و میگوید خاک بر سر، اُستاده مثلاْ. من میخندم اما خندیدنم عصبی است. بیچاره حامد و سارا. از بعد تصادف حامد به کلی عوض شده. ساکت شده و از خنده های بی دلیلش هیچ اثری نمانده. گفت سما خدا منو از وسط اون جریان کشید بیرون آورد اینجا! و من اشک در چشمانم حلقه میزند. از ته دلم درک میکنم انگاری. تصادف بد چیزی است... مخصوصاً وقتی ماشینت بر اثر ترمز شدیدی که میگیری بچرخد. من خودم یک بار شاهد بودم یک رونیز بر اثر ترمز داشت می چرخید هرچند راننده زبردست و خیلی قالتاقی داشت، البته خدا رحم کرد و ختم به خیر شد. حالا حامد کلی برای مردی که فوت شده ناراحت است. خوشبختانه رای دادگاه با جریمه نقدی موافق بوده و بیمه خسارت جانی به خانواده پرداخت میکند اما خوب ... بالاخره مردی مُرده. لکه سیاه کبودی هنوز بالای چشم چپ حامد است که با حالتی عصبی هر ۵ دقیقه یکبار سخت مالشش میدهد. بینیاش هم هنوز کمی باد دارد. وحید میگفت پسرهای آقاهه بعد تصادف ریختن سرشو زدنش. بیچاره سارا که شاهد همه چیز بوده. اصلاْ انگار موتوری به در سمت شاگرد که سارا نشسته بوده خورده... اما خوب، خدا را شکر از اینی که بود بدتر نشد. کلاس که تمام میشود مستقیم میآیم خانه. دلم هوس هیچ چیزی نکرده حتی حلیمهای دم افطار اقدسیه. همان حلیم فروشیه روبروی مسجد که کلی باید توی صف میایستادیم و من عاشق همینش بودم...
پ.ن : از تمام خوبانی که برای حامد و سارا دعا کردند بینهایت ممنون. من شک ندارم ختم به خیر شدن این قضیه یک معجزه بود. دوستتان دارم زیاد...
Oh my god ... What the fuck, when this happen? God bless his soul
کریس کلمات بالا را با چشمانی گرد و متعجب تکرار می کند و هی با دست راست روی قفسه سینه اش صلیب می کشد. اینها را وقتی می گوید که قانون کیفری اینجا را جویا می شوم و می گویم که در کمال بدشانسی یکی از همکلاسی های ایرانیم در لانکاوی با یک مالایی تصادفی داشته که منجر به فوت مالایی می شود. بی قرارم. خیلی هم بی قرار. از قوانین کیفری اینجا به درستی اطلاعی نداریم و همگی نگران دوستمان هستیم که فردا صبح جلسه دادگاهی دارند. خانم اش همراهش است و وحید هم صبح بلیط گرفت و رفت. گفته بودم وقتی همه چیز خوب پیش می رود اتفاقی مثل بختک می آید چمبره می زند روی لحظه های خوشی ؟! خدا به خیر کند . . .
آن روزها
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
.
.
.اسماعیل آتشی
سر قصه را که بگیری و برگردی عقب قضیه میرسد به کودکیهامان. آن وقتها که موقع چایی خوردن بابات به من میگفت نَخور- شب بارون میادا! همان فصلها که من و تو هرکدام یک سَرِ زنبیل قرمز را میگرفتیم و به بهانه خرید سبزی؛ سوسیس بندری با نون بلکی ساندویچ آزادی را با دستهامان تقسیم میکردیم. آن روزها همیشه من مدرسهام دیر میشد. بابات تو را رسانده بود و نون هم خریده بود که من سراسیمه در را باز میکردم و با خجالت سلام میکردم و بابات میگفت بازم مدرسم دیر شد ... و هنوز نگفته بود بُدو که من دویدنم را شروع کرده بودم!
یادم هست گوش به گوش توی تاریکی صندوقخانه می نشتیم و حرف میزدیم و تو مشقهایم را مینوشتی و هیچ گله هم نمیکردی. خیلی زود بزرگ شدیم رارا. خیلی زودتر از آنچه وقت کافی باشد برای تمام پچپچ هامان- سینما رفتنهای یواشکیمان- روی یک تشک خوابیدنمام در شبهای خنک تابستان توی آن بهارخواب دو وجبی وقتی دم غروب آبپاشیاش میکردیم و بوی خاک نَم خورده مست اِمان میکرد. زود گذشت اما چه معصومانه گذشت تمام روزهایی که پلاستیکهای دون دون میترکاندیم و با گچهای رنگیِ تو و تیکه سنگ مرمر توی حیاط لِیلِی بازی میکردیم و شبها التماس میکردیم بگذارند یا تو خانه ما بمانی یا من خانه شما. از همه این بازیها و عروسک موطلایی تو بگیر تا برسد به دانشگاه رفتنمان و ماشین بازیها تا همه آن شبهای خنک توی فرحزاد و فشم و لواسون. از آرامش دم غروب جاده فیروزکوه با آن باران نمناک اردیبهشت تا جیغ و داد و هیجان در تاریکی نیمه شب زمستانی توی پیچهای جاده چالوس- همان سفری که از نیمروز آغاز شد. از رو کم کنی برای بسته بودن جاده چالوس به سمت رشت تا برگشتن از چالوس و نمکآبرود در نیمههای شبی هراسناک!- تا تمام سکوت جلوی تنبیه لفظی دیگران که گاهی به چند روز خودسری میگذراندیمش تا تحریم تمام شود و با ما وارد صلح شوند! هی دختر؛ یادت هست قرار بود دنیا را بگردیم؟! کوشی پس تو! من اینجا تو آنتالیا... هه... هر کدام تنها تنها! خیالی نیست. من برنامههای درازی دارم. با همهاتان هستم. مامانهامان و تو و عادله و مصی و محدث ... دوستتان دارم و دلم لک زده برای آن غروبها که همه از سرِ کار میآمدیم و شما خانه ما بودید و چای میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم. یا وقتهای با مامانها بازار رفتنهامان و فلافل خوردنهای سرشار از بیخیالی! خوشحالم که در تمام این فاصلهها هیچ کاری هم که نکرده باشم جایگاه خیلی چیزها را درک کردم. دوستتان دارم زیاد. حالا دیگر ایمیلهایت را یک خطی نکن که چرا لئوسما را آپدیت نمیکنی... فقط به خاطر تو جیگر ...
آخرش بگذار بگویم خوشحالم که شما را دارم. شمایی که تمام کلهخریهای من را دیدهاید و جز تحمل و سکوت چیزی نگفتهاید و در آخر هم دست دوستی و پشتیبانیتان را همراهم کردید. خیلی خوشحالم و از تمام حمایتهاتان ممنون. همبستگیِ خانوادگی واقعاْ اعجاب انگیزترین نقطه آفرینش است. به امید روزی که با دست پُر برگردم که آن روز چندان هم دور نیست...
امضاء : سما
۳۱ آگوست ۲۰۰۸
چه نشستهام اینجا، خمیده در پیله تنهایی. امروز انگاری این تکه از محله سری پتالینگ از جهان جدا شده، شده بهشتی برای من! از این درختان سرسبز گرفته تا شیروانی آجری رنگ خانه های روبرو بگیر و برو تا منتهی الیه سمت راست بهشت، فروشگاه کارفور و استادیوم بوکیت جلیل. باران هم که می بارد، به همان قشنگی که باید ببارد. چه دوست دارم من الان اینجا را و چه کم کم تنهایی دارد عجین می شود با مغز و گوشت و پوست و استخوانم! چه بیست و پنج سالگی که منتظرش بودم قشنگ شروع شد، با همان بیست و یک شاخه رُز قرمز و آغوش گرم مایا تا کارتی با امضاء همگی، از رستوران علی بابا با کباب قفقازی ایرانی تا ساعت نایکی و داغی بوسه روی گونه هایم و طعم شیرین کیک سخاوتمندانه اتان. باور کن مرا اگر بگویم اوضاع جور دیگر است رفیق بعد از خط مرزی یک ربع قرن از زندگی! اصلاً همه چیز از همان قدم اول شروع می شود که تو اولین گامت را از خط قرمز به این طرف می گذاری و برای بیست و پنجمین بار متولد می شوی... چه حس متفاوتی دارم ... شاید وقتش باشد که خطر کنم، برایت بگویم حالا من تو را از بَرَم... باور می کنی!
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟
«رسول یونان»
پ.ن: ردپایت هنوز روی شن های ساحلیِ نوشته هایم به چشم می خورد، تقصیر من نیست. اینها را گذاشته ام پای عمق خاطره هایم با تو چه در روزهایی با آفتابی آن چنان که قصد سفر می کردی و چه در روزی بارانی اینچنین، که من هم آهنگ رفتن نواختم !
هیچ چیز نمیتواند حقطلبیام را فرو بریزد، مگر اینکه خدا را در کوه تور ببینم و او به من بگوید که همه چیز شوخی و مسخره بوده است، ول کن، سخت نگیر. بعدش میدانم به چه قیمتی و کجا خودم را بفروشم!
"عباس معروفی"
*پ.ن: بیست و پنج سالگی چیز کمی نیست! / ۱۲مرداد
You will find as you look back upon your life that the moments that stand out, the moments when you have really lived, are the moments when you have done things in the spirit of Love
To little Prince: when you were a little child in last day of July. The ones who build these moments for me
signature : Sama
نشستهام اینجا تا برایت بنویسم، برای تو که به نقطهای برای معرفیت قانع هستی. خواستم بگویم مهم نیست که نخواستی بشناسمت، اما بگذار برایت از دلتنگیهایم بگویم تا بخندی و بدانی چهقدر دلتنگیهایم خنده دار است. دلتنگی هایم برای آدمهایی که دوستشان دارم بماند برای خودم، که زندگی در شرایط دیگر دلتنگ میکندت گاهی برای یک چای عصرگاهی، برای بوی نان، برای طعم لیمویی عطر مادر. شاید دلتنگ برای یک کفگیر برنج ایرانی که در کوچه را که باز میکنی، شامهات را نوازش کند. گاهی هم خواب دلتنگیها را میبینم. خواب کوچهامان، رویایی از باغ کوچک پدری، دلتنگی برای درخت مصنوعی نقرهای اتوبان مدرس، دلتنگ برای یک لیوان دوغ! شاید هر کس دیگری که از تاریکی بترسد بفهمد که وقتی از خواب میپری، وقتی همه جا تاریک است و تنهایی، چقدر دلتنگی تا عمق استخوانهایت نفوذ میکند و چهقدر هم خنده دار است... من الان دلتنگ نوشتنم برایت، حق مطلب را نمیتوانم ادا کنم، ببخش. چند وقتی است نوشتنم راضیام نمیکند، مثل همین زندگی که اصلاً از خودم راضیام نکرده. اما خوب گفتی. متنفر باش، تنفر از واژه هایی است که من به آن بدهکارم. شاید اولین چیزی که به یادم آمد دعواهای گاه به گاه با خواهرم بود که میگفت ازت متنفرم سما، متنفر! اما این تنفر، شیرینی هست که هنوز در پایان ایمیلها برای هم مینویسیم. شاید تو اولین نفری هستی که این لغت را در قلبم نشاندی. دلیل نوشتنم هم همین بود، حرف از دلت است انگاری. گفتم بگذار ببینی که دلتنگیهایم چهقدر خنده دار است، و بخندی و بدانی من حتی آن نقطهای هم که تو خودت را با آن معرفی کردی نیستم. اصلاً هیچی نیستم. تنفر از من مرا به این واژه بدهکار کرده. عظمت این واژه از پوچی من خیلی زیاد است. ساده بگویم، حسی که نوشتی از سرم زیاد است. بگذار کمی صمیمتر شوم و برایت بگویم که من دلتنگم که ببینم رفیقم چش شده که هیچ خبری ازش نیست. دلتنگ میشوم برای پل قشنگ بین ابروانش! من از رفیقم، دلتنگم برای دستانش که هیچگاه ناخن های بلندی نداشت برای خراشیدن. دلتنگم برای کفشهایش که از بالای پل عابر پیاده اتوبان حقانی، از جایی که من میایستادم فقط و فقط کفشهایش با متانت گامهایش معلوم بود. دلتنگی ِ در آغوش کشیدنش بماند برای خودم. بگذار برایت بگویم من دلتنگ آن نوشتههای توی کتاب معارف پیش دانشگاهیام... دلتنگ دلم را دار خواهم زد، دلتنگ یک شعر... باورت میشود! دلتنگ برای دید زدن کتابها از پشت ویترین دانشور، دلتنگ میدان انقلاب. گاهی دم غروب دلتنگ میشوم برای هوای خفه کننده پارکینگ مرکز خرید تندیس در شب ولنتاین. دلتنگ برای یک پیراشکی، یا حتی انار. دلتنگ برای باغچهای که نیلوفر داشت با بک درخت زردآلو که تابستانها شاهد گل کوچیک بازی کردنمان بود. دلتنگ برای لباسهایی با لکههای سبز بخاطر شپش درخت زردآلو... شاید دلِ تنگی برای شپشها! تو بخند که مطمئنم هیچگاه به دلتنگیهای کسی نخندیدم اما خوشحال میشوم کسی به دلتنگیهایم بخندد و از حس قشنگی که برای دست به قلم بردن به من انتقال دادی، حتی با اینکه نوشتهام حق مطلب را ادا نمیکند، ممنونم.
سما - جولای ۲۰۰۸
خمیازه میکشم اما چیزی از حجم کسل کننده این روزها که روی دلم باقیست کم نمیشود. پر از کسالتم و بی هیچ توجهی خودم را بیشتر خسته می کنم تا مجالی برای فکر کردن و بیخوابی نباشد... نمیشود من در این واپسین روزهای تیرماه هشتاد و هفت بازنشستگی پیش از موعد بگیرم؟ باور کن که خیلی خستهام... اصلا به قول رضا قاسمی چرا همش از مسیرهای کج !!! باور کن بچهتر از آن بودم که فکر میکردم، خیلی بچهتر از آنی که بتوانم مسیر کجم را تشخیص دهم. ببخش که پراکنده مینویسم. دل پریشانیم را گواه میدهد... حالا هم دلتنگی آزارم میدهد. شده ام یک بام و دو هوا. حالا هم که راهی برای برگشت نیست حتما ادامه میدهم، از روی تخس بازی و لجبازی و قد گری و یا هر چیز دیگری هم که حساب کنم، موفق میشوم ... اما هر کسی هم نداند خودم می دانم که این لحظات چه نکبتبار گذشته. باید همان اول میفهمیدم اینهمه دوری را طاقت من نیست، همان روز که توی ایمیگریشن مهر ریجکت زدند، همان شبی که صدای گریه مرد چینی را وادار به خواندن ترانه کرد، همان شب که تو زنگ زدی و گفتی چشمهایت را باز کن، برو باز بپرس ، ضرر ندارد که ... همه این گواهیها را ندیده گرفتم ... تا اینجا این مسیر کج به نیمه رسیده رفیق... اما هی از خودم می پرسم چه سود؟ حالا که مادر اینجا نیست، حریم امن خانه نیست، چای داغ بعداز ظهر نیست، تو هم که دیگر نیستی، گیرم آسمان همان رنگ باشد و من هم من باشم باز سودش چیست!؟ ... سخت میشود رفیق... خیلی سخت شده گذران این روزهای خاکستری!
پ.ن : صیاد