leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

شهر قصه و امیلی !!

 

یکی بود یکی نبود

اون زمونهای قدیم

زیر گنبد کبود شهرباصفایی بود

مردمانش همه خوب همه پاک مهربون . . .

راستی داشت یادم میرفت

اسم این شهر قشنگ شهر قصه بود !!

 

بعد ازظهر شده و چشمانم را خمار خواب می بینم. طرح زوج و فرد ! افسر وظیفه مزخرفی که یک روز در میان به بهانه جریمه کردن سر این خیابان ایست می دهد حالم را به هم میزند. بی خیال ترمز می شوم ! هنوز فکرش را نکرده ام که دستم روی زنگ خانه است ! به خود که می آیم می بینم خواب بی موقع غروب تمام شده . . . نه از مستی و خماری خبری هست و نه از هیچ چیز دیگر ! منم و اینجا ! و کتاب امیلی که دوستش دارم !

 

روباه ملا شده بود بچه ها رو درس می داد . . .

دِ بِدو هَمشیره . . .

الف زِبَر اَندُ دو زیر اِندُ دو پیش اُن

بِ زِبَر بَندُ دو زیر بِندُ دو پیش بُن

خاله سوسکه گوش کند !

                           دو زیر بِنُ!!

                                        - بِنُ !!

 

نمی دانم چرا کاست شهر قصه را گوش می کنم ! یا این کاست چه ربطی به من و افکارم و به این شعر امیلی دیکسون دارد! چشمهایم را بسته ام .... نه اینکه خمار خواب باشند ! ..... که فکر می کنم به تو و صحبتهامان و به چشمانم که بسته اند!

 

BEFORE I got my eye put out

I liked as well to see

As other creatures that have eye

And know no other way

  

But were it told to me, to-day

That I might have the sky

For mine, I tell you that my heart

Would split, for size of me

  

The meadows mine, the mountains mine

All forests, stintless stars

As much of noon as I could take

Between my finite eyes

  

The motions of the dipping birds

The lightning’s jointed road

For mine to look at when I liked

The news would strike me dead

  

So, safer, guess, with just my soul

Upon the window-pane

Where other creatures put their eyes

Incautious of the sun

                                                 Emily Dickinson                                                                                     

 

شبیخون تنهایی

                            

خوابیده ام نی نی ! موهای جو گندمی که مادر دوستشان ندارد را به روی بالش پریشان کرده ام. دستانم را به پیشانی  و هیچ سعی ای برای زیبا نشان دادن اندامم ندارم. لحظه ها می گذرند و فکرهایم زیادتر می شود. نی نی ! چشمهایم می سوزند . . . آشغال گرفته اند - می توانی در چشمم فوت کنی ؟ . . . شاید هیچ کس حوصله شنیدن تنهایی آدمها را نداشته باشد! از جاده شبیه بودن به انسانها دور شده ام . گمان کنم که وقتش رسیده باشد. کاش می شد با چشمانی باز بمیرم ! پشت چراغ قرمز ! گونه هایم از هرم گرما تبدار جلوه می کنند. نی نی تب دارم ؟؟ نه - گمان نمی کنم. عطر همیشه می آید . . . چه ساعتی است ؟ رستگاریم را در همین زمان ثبت کن نی نی ! می خواهـــــم مست باشم در ژرفای حادثه ! یاد تیلـــه های سه پر بچگی افتادم . . .    می دانی ! مهم نیست که تیله هایم بی وارث می مانند اما آن تیلهء شفافی را که عزیزخانم به من داده بود را در کوچه بینداز ! هی بچه بیداری ! چه زود خوابیدی ! هنوز داستانم تمام نشده !

از بیرون آرام می نماید . . . از درون سخت ! هیچ از کار خود سر در نمی آورم ! این نی نی دیگر از کجا آمد نمی دانم. به مسیح فکر می کنم ! مصلوب تر ! نشد . . . نشد که امروز را شاد باشم. و ترس دارم از تکرار بی رویه این قصه !

نی نی !! اینجایی ؟؟ چقدر برایت حرف دارم . فصلی دیگر شروع شده . دیگر ساکت ساکت مانده ام . بهت دارم نی نی ! نه شیطنتی دارم نه ذوقی و نه هیچ . . .

موسم

          د ل ت ن گ ی 

                               است !

 

داستانک

 

کلاغ روی درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد . . . خرگوش از کلاغ پرسید : منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم ؟ کلاغ جواب داد : البته که می تونی ! . . . خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد . . . یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد !!

نتیجه اخلاقی : برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی باید اون بالا بالاها نشسته باشی !!

 

روزمرگی ها

 

جدیداْ مامانو یه جور دیگه دوست دارم . اونقدر که وقتی برای خونه رفتن دیرم میشه عذاب می کشم تا برسم و فرشتمو ببینم !! اما بابام . . . فقط می تونه دلم براش تنگ بشه !! بابا . . . دوست دارم !! دلم برات تنگ شده! می خواستم با عکست حرف بزنم . . . روم نشد حقیقتش ! گُلایی رو هم که ایندفعه برات خریدم زیاد خوب نبودن . . . ببخشید بابایی !!

.......

بوی مرگ می دم . . . شدیداْ !! یعنی قراره بمیرم که اینقدر خوب شدم !

..................

زری می گه : سما نسرین با کارایی که می کنه شبیه توئه . . . ! البته درسته این سریاله رو درست حسابی نیگاه نکردم اما زری جون فکر نمی کنی یه خورده بی انصافی کردی در حق من ؟!

...............................

کاخ سعدآباد

کنسرت رضا صادقی

آقای ویتو برای حضور من اصرار کرد . ویتو یکی از همکارامه واگر من نه زیاد از رضا صادقی خوشم میاد و نه دوست داشتم با بر و بچز همکار برم کنسرت . . .  این مجریه برنامه کوله پشتی هم بود که چند جا به طرز خوفناکی شهریاری رو ضایع کرد البته این تیکه رو خوب اومد !!علی انصاریان هم جزو مهمونای ویژه بود. روی هم رفته خیلی شیر تو شیر بود اما بد نبود ! امشب اولین شب کنسرت بود. قرار بود ساعت ۲۱ - ۲۳ باشه که رضا صادقی ۲۲:۳۰ برنامه رو تموم کرد. کار خیلی تاپی که به همه حال بده هم اجرا نکرد. اگه هوس کردین تو کنسرت هاش شرکت کنین حتماْ شب آخر بلیط رزرو کنید چون اصولاْ شب آخر کنسرتاشو بهتر اجرا می کنه و یه حاله اساسی به طرفداراش می ده !!یکشنبه آخرین شب اجرای این کنسرته.

جالبترین اتفاقی که تو این کنسرت افتاد دو دلداده ای بودن که جلوی ما نشسته بودن و یه جاهایی تو اوج خوندن رضا صادقی و لاو ترکوندن آقاهه برای خانومه . . . صندلی پسره شکست و نقش زمین شد !! من از طرف اتحادیه همکارام از اون آقا رسماْ عذر می خوام که همه بلند بلند بهشون خندیدند و تا آخر کنسرت سوژه بودن !!

..................................................

 

 

وبلاگ مستعار

 

آن شب از خیابان می گذشت. خیلی از خانه دور نشده بود که اتومبیلی به او زد. خیلی محکم. با عجله او را به بیمارستان رساندند اما کار از کار گذشته بود.

به هیچ کس درباره وبلاگ خود حرفی نزده بود. وبلاگی با نام مستعار ! خوانندگان وبلاگش خیال می کردند از وبلاگ نویسی خسته شده که مطلب تازه نمی گذارد !

............................................

ششمین ساعت از ششمین روز ششمین ماه سال . . . همین یک ثانیه !!

می دانم ـ می دانم که هزاران اتفاق خوشایند از پس یک حرف ناخوشایند کوچک برنمی آیند !!

اما بی آنکه بدانم چه می خواهم منتظرم . . .

منتظر ششمین ساعت از ششمین روز ششمین ماه سال . . .

 

اندر احوالات نشست وبلاگ نویسان تهرانی زیر سایه پرشین بلاگ !

 

آقای جیم جیم بود کــــــه منو به این نشست دعوت کرد. البته بدلیل اینکه بعد از برگـــزاری جشن تولد بابا پرشین بنده مرتد شدم و به گروه بلاگ اسکای پیوستم و هم اینکه ایشون رو با این نام خطاب می کنم ، به من وعده اعدام و سنگسار دادند که اگه به واقعیت می پیوست بنده اولین شهید بلاگ اسکای می شدم !! البته ناگفته نماند که تدابیر امنیتی را اندیشیدم و قبل از حضورم در باشگاه، اطراف ساختمان باشگاه وبلاگ نویسان را از لحاظ استراتژیکی خوب بررسی نمودم که تنها چیز مشکوک دو سرویس بهداشتی ( WC ) در پشت ساختمــــان بود که یکی از آنها هم خراب بنظر می رسید که کلی هم به کارمان آمد !!

مریم بود که این دفعه هم مثل یک فرشته منو همراهی می کرد. روبروی در ورودی نشستیم. چون چند تا از بچه های بلاگ اسکای هم قرار بود بیان و ما منتظرشون بودیم غافل از اینکه یه دری هم پشت ساختمان باشگاه وجود داره !!

یه دختر کج و کوله ( البته به قول خودش ) برنامه رو شروع کرد و اولین وبلاگی که معرفی شد وبلاگ دخمل کوچواوی ۴ ساله خانم پینکی ، پارمیدا بود. که تلاش آقای جیم جیم برای نگهداشتنش روی سن بدلیل خجالتی که می کشید بی نتیجه موند.

قرار شد وبلاگ ها معرفی بشن و دوباره قضیه یه فنت بودن وبلاگها آغاز شد که البته این قصه سر دراز دارد . . . .

وبلاگ های زیر مجموعه پرشین بلاگ . کام !!!! معرفی شدند از جمله وبلاگه خود آقای دکتر بوترابی ( مدیر سایت های پرشین بلاگ ) ، وبلاگ گروهی فنز ( سایت هواداران پرشین ) ، خانم شینا (  که سرویس ادبی پرشین بلاگ هم دسته ایشونه )  ،  وبلاگ گروهی فوتبال از مجموعه پرشین که آقای محسن ثمودی معرفیش کردن ، و به طور کلی :


http://teamblog.persianblog.com
http://tavalod.persianblog.com
http://moshaveran.persianblog.com
http://haraji.persianblog.com
http://mosahebe.persianblog.com
http://pbgroups.persianblog.com
http://superiors.persianblog.com
http://glimche.persianblog.com
http://hotweblog.persianblog.com
http://persiansound.persianblog.com
http://gorgan.persianblog.com که محمد از دست اندر کارانشه و خودشم گرگانیه و این بلاگ گروهی رو معرفی کرد.
http://help.persianblog.com

چی بگم واله . . . توجه دارین که !! نشست وبلاگ نویسان تهرانیه !! بگــــــــــــــــــــــــذریم ؛

و بعد به قسمت خوبه ماجرا رسیدیم . . . پذیرایی با سن ایچ و شیرینی دانمارکی ( ببخشید ، گل محمدی !! ) چه سورپرایزی !!

و همین موقع بود که چشم ما به جمال دوستان بلاگ اسکای روشن شد و به در پشتی ساختمان پی بردیم!

مهرانی با یه بغل ستاره !

حامد ( وبلاگ چشم تو چشم ) که رگ برجسته روی پیشانیش اولین چیزی بود که توجه منو جلب کرد !

امین ( وبلاگ پرنده تنها ) که فکر می کردم ریش های سفید بلندی داشته باشه . . . که نداشت !

و

میثم  ( وبلاگ Unmemory Days ) با یه احساس غریبی خاص !!

بعد سلام و احوالپرسی و خوردن شیرینی و ریختن ته مانده محتویات لیوان سن ایچ روی مریم جونی توسط من ، که عمدی نبود ، دوستان با آقای جیم جیم آشنا شدن که ایشون هم متوجـــــــــــه شدن بلاگ اسکایی ها هم . . . آره !!!

و مجدداْ به داخل دعوت شدیم .

دوستان دیگه با وبلاگهاشون خودشونو معرفی کردن و کمی پرسش و پاسخ با آقای بوترابی و اثبات موجودیت بلاگ اسکای ! که مهرانی این عملیات شبیخون مانند رو به عهده گرفت. و من برای اینکه آقای جیم جیم رو لو ندم حق السکوت گرفتم !! اما چون این حق السکوت از من پس گرفته شد با کمال افتخار می تونم هویت ایشون رو براتون فاش کن. ایشون کسی نیست جز آقای . . . ( تشویق یادتون نره ) . . . حامد احسان بخش !! ( مدیر فنز )

. . . و خیلی چیزای دیگه !! از جمله گم شدن عینک دودی حامد ( چشم تو چشم ) که خبر رسید که پیداش کرده وگرنه حتماْ منافقین باید مسئولیت این کار خبیثانه رو به عهده می گرفتن !! و اینکــــــه امر خیری که مهرانی برای چشم تو چشم نیت کرده بود ، و به اون نیت اومده بود بی نتیجه موند!!

و باز هم خداحافظی . . .

البته من ومریم از قبل برای بعد از این مراسم برنامه چینده بودیم !!

من و مریم و عسل و آرزو ـ همراه هم ـ پاتوق همیشگی ـ بوی خاطرات گذشته . . .

             ـ منگولا باید برقصن !!

                                             ـ آهای آقا ، یواش یواش !!

-----------

و من بازهم دیر رسیدم خونه !!

و انتظار هیچ اتفاقی را هم نمی کشم !!

 

پ . ن : یکی از مهمترین تبعات مثبتی که این نشست برای من داشت ، صعود از آخرین لینک در وبلاگ مهران  به هفتمین لینک بود !! البته چون ۷ عدد مقدسیه من اینو به فال نیک میگیرم!!

 

اشتیاق نزدیک

 

طنین صدای مجری برنامه که مرد را با نام کامل خطاب کرده بود ، او را که برای لحظاتی در دنیای غریب گذشته خود فرو رفته بود ، به خود آورد. از جا برخاست. از شنیدن نامش دچار غرور شد اما نگاه همیشه مهربان و به دور از دلسوزی همیشگی خود را به سوی جمعیت گرداند و نگاههای تحسین آمیز آنان را پاسخ گفت.

کف زدن های مکرر حضار او را تا سن همراهی می کرد.

به راه افتاد . کمر خود را صاف کرد و چانه اش را بالا گرفت. کمابیش چهره های آشنایی را دید. دیگرانی که ادعایی برای به یدک کشیدن تنها نام بهترین چهره دنیای پزشکی را داشتند و حال تنها نگاههای حسرت بار خود را به دنبال مرد می کشیدند.

از پله ها بالارفت و مقابل دیدگان جمعیت ایستاد. روزهای خستگی و ملامت هایی که در این راه نه به شوق بزرگی این نام بلکه به دلیل تلألو دوباره برق نگاهی ، طپش دوباره قلبی و یا جریان مجدد رود حیاتی به دوش کشیده بود به یکباره حلاوت همیشگی و پایدار خود را بازیافت. کماکان تشویق حضار و نگاه های حسرت بار دیگران  بود که همراهیش می کرد.

بالاترین مقام دیرینه در این زمینه ، به پاس این همه تلاش، به رسم ستایش نگاه شکوهمند خود را به چهره مرد انداخت و از او قدردانی کرد.

هنوز هم صدای مکرر تشویق به گوش می رسید و مرد بود که فروتنانه به سمت جایگاهش حرکت می کرد. خواستنی ها و نخواسته هایش دو دنیای متفاوت داشتند و این جزیی از دنیای ناخواستنی هایش بود. پایانی چنین شیرین ، که رنج بی علاقه قدم گذاشتن در این راه را بر دکتر هموار می کرد. حال این عشق بود که او را به سوی خود فرا می خواند و استواری قدمهایش ، ردپایی چنین ماندگار از او به جای گذاشته بود.

 

روزهایی که باید همگی بایستند و تشویقت کنند چه نزدیک است.

اول شهریور ماه سالزور تولد ابوعلی سینا و روز پزشک رو به تمام پزشکای عزیز تبریک میگم.

  “دکتر جون روزت مبارک   “

" تنهای منظره "

 

کاج های زیادی بلند.

زاغ های زیادی سیاه.

آسمان به اندازه آبی.

سنگچین ها - تماشا - تجرد.

کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.

ناودان مزین به گنجشک.

آفتاب صریح.

خاک خشنود.

 

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود.

 

ای عجیب قشنگ !

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ -

چشم هایی شبیه حیای مشبک -

پلک های مردد

مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !

زیر بیداری بیدهای لب رود

انس

مثل یک مشت خاکستر محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده می شد.

فکر

آهسته بود.

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.

 

در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد

یک دهان مشجر

از سفرهای خوب

حرف خواهد زد؟

 

 

 

پلاستیکای دون دون !

 

دوباره نشستم اینجا و دارم از این پلاستیکای دون دون می ترکونم . . .

اما این بار نه به ثانیه هایی که از دست رفته فکر می کنم و نه به فصل کودکی و یا چیزی شبیه اینها !

مهمترین چیزی کــــــــه در حال حاضر بهش فکر میکنم

اینه که چند وقته دیگه نمی خوام به دلتنگیام فکر کنم

و این خیلی فکر منو به خودش مشغول کرده  !!

. . .

                  نبسته ام به کس دل

                                      نبسته کس به من دل

                                                                چو تخته پاره بر موج . . .  رها 

                                                                                                                    رها

                                                                                                                                                 رها . . . من !  

مسافر

نمی دانم این وهمی که وجودم را فراگرفته از رفتن توست یا دلیل دیگری دارد که مدام باید روی بر بتابم و این هالهء درون چشمانم را پنهان کنم !

 

من که نه به اجاق خاموش چشم دوخته بودم و نه طمع شــــعله ای را به انتظار نشسته بودم، کــــــه چونان خردک شرری درخشیدی و اثر لمس تمام جزییات را زیر این پرده خاکستری رنگ به جا گذاشتی .

 

خیالی نیست مسافر !

نمی دانم در پشت سبزینگی چشمانت چه جــاری بود که انعکاس زلالی اش را در تیرگی چشــــمانم نیافتم . هر چه بود . . . اُبهتی بود که عجز چشمانم را نادیده می گرفت و با من یکی می شد ! به گفتگو می نشست و گوش می داد . . . هرچه بود نور بود که سخن می گفت و نور بود که می نوشیدم !

 

گفتم که بعضی به خاطره می روند و برخی در خاطر می مانند. در عجبم از این مدت کم و عمق زیادی که در خاطرم مانده . اعجاز است پسر ! مانند همان لبه نازک کاغذ همیشگی ، زخمی به جا می گذارد عمیق تر و پایدارتر از هزاران دشنه . . .

 

 

دلم برایت تنگ خواهدشد مرد بزرگ !

نه آنگونه که دلم برای دیگران تنگ می شود ،

و نه آنگونه که شیفته وار دوستت داشته باشم . . . نه !

اما دلم برایت تنگ خواهد شد آنگونه که باید روی بر بتابم تا نبینی گواه دلتنگیم را .

  

تکه های پازل را جمع می کنم . بازی تمام شد و آخرین تکه از پازل را هر چه گشتم نیافتم ! بعضی اوقات پیش از آنکه فکرش را بکنی اتفاق می افتد .  و حال " این منم . . . زنی تنها در آستانهء فصلی سرد ! "

 

غربت را که لمس کردی به خاطر بیاورم

و دلتنگ که شدی آسمان شب را نگاهی بینداز . . . چرا که آسمان است که اینجا و آنجا همین رنگ است!

 

 

 

. لحظه ها می گذرد .

. . آنچه بگذشت نمی آید باز . .

. . . لحظه ای هست که دیگر نتوان شد آغاز . . .

هیچستان

 

موقعی که نمی دونم چی بنویسم

                                          خوب بهتره هیچی ننویسم !

اما دلم گرفته یه کم . . .

 

اینجا همه با من بد شدن !

خیالی نیست

عادت کردم به از نو ساختن !

. . .

بوی گندم مال من

هر چی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من

هرچی میکارم مال تو

                   یه وجب خاک . . .

. . .

 

اندر احوالات تولد بابا پرشین !!

خدای سه شنبه ها رویه جور دیگه دوست دارم !!

اصلاً این حسی رو که خدای سه شنبه ها در من می آفرینه ،

خارق العاده است.

این سحر و جادوی خدای سه شنبه ها تا آخرین دقایق حیات سه شنبه ها اعجاز می کنه !

 

صبح سه شنبه نرفتم سر کار

آخه مامان از بیمارستان مرخص می شد

کلی به دکور خونه ور رفتم

و بعد از مدتها احساس دخترانه ای پیدا کردم !!

تو این مدت که کلی خونه رو فراموش کرده بودم

حتی جای خوراکیها هم یادم رفته بود !!

 

بگذریم . . .

ساعت 3:30 امیر اتابک با مریم قرار گذاشتم

مریمم هم اومد

مثل یه فرشته . . .

 

حدوداً 4:10 رسیدیم هتل سیمرغ .

محل برگزاری جشن تولد بابا پرشین !!

 

اولش که وارد شدیم ، حرفی که خواهر مریم زده بود برامون تداعی شد :

                  «  از این خزبازیها انقدر بدم میاد !! »

 

برنامه با تلاوت قرآن و سرود جمهوری اسلامی آغاز شد.

 

مجری پوزش خواست

چون قرار بود آقای خیابانی برنامه رو اجرا کنه

اما به دلیل اینکه در بیمارستان بستری بود نتونسته بود بیاد !!

 

فکر کردیم برنامه با دعوت مدیران به روی سن

حالت رسمی تری بگیره !!

                                     اما نگرفت!!!

پرسش و پاسخ شروع شد . . .

 

وبگردها می پرسیدن

و آقای بوترابی ( مدیر گروه سایت های پرشین بلاگ ) پاسخ می دادن ،

البته ناگفته نماند که ِ

به مدیرای دیگه اجازه صحبت نمیدادن ،

دفاع می کردن ؛

جبهه می گرفتن ،

و کمی هم مسخره می کردن.

یه جاهایی هم تو صحبت های دوستان می پریدن ؛

که این دوستان

بیشتر همکارای خودشون بودن !! که گاهی

با یه عذرخواهی مواجه می شدن و یه جاهایی هم نه !!

 

بعد از اتمام پرسش و پاسخ

و سخنرانی

و کف زدن برخی و صلوات فرستادن بعضی . . . 

 

حالا بماند . . .

 

موقع دعوت از اسپانسرهای محترم

و اهدا جوایز به بلاگ های برگزیده رسید !

 

جالب اینکه در این موقع

مجری محترم عوض شد

و یه آقای دیگه اومدن برای اجرا ؛

اگه گفتین چرا ؟؟

چون هیچ فرد مهمتری ( از جمله خود آقای بوترابی و یا مدیر عامل شرکت فراسو )

روی سن نبودن که هدایا رو به دوستان تقدیم کنن

جز آقای مجری سابق !!

که در قسمت پرسش و پاسخ هم گاهی

البت گاهی

در تایید سخنان آقای بوترابی و یا

من باب اظهار فضل

پاسخی می دادند . . .

          ( ناگفته نماند که اولش ما دنبال صدا می گشتیم ، در قسمتی

            که مدیران جلوس فرموده بودند . . . اما دیدیم این صدای آقای مجریه !! )

 

حالا بماند که همه دوستان برنده از یه فنت بودن

که بعداً علتشو می گم !!

 

آقای ابطحی دوست داشتنی ترین مهمان تو این جمع بودن

که وبگردها با تشویق زیادشون اینو اظهار کردن.

 

رسیدیم به قسمتی که از اول منتظرش بودیم . . .

                                                                    پذیرایی !

اونم با سن ایچ و شیرینی دانمارکی !!!

                                                      ( ببخشید گل محمدی!! )

 

و در این قسمت

آقای جیم جیم رو دیدیم !!

( به دلایل عذاب وجدانی از لو دادن اسم ایشون خودداری می کنم )

 

از اونجایی که با راهنمایی مریمی یادم اومد که ایشون

سابقاً در بلاگ سابق بنده کامنت گذاشتن ،

با ایشون یه حال و احوالی کردیم

و خودمونو معرفی کردیم

که کلی هم ناراحت شدیم . . .

             به این دلیل که تا حالا متوجه نشدیم که

ایشون موقع تقدیم هدایا 

پشت صحنه تشریف داشتن و می فرمودن که این بلاگ خوبه هدیه می گیره یا نه ؟!؟

چه عادلانه ؟!؟!؟!؟!

 

و گفتن کاش زودتر مارو میدیدن تا ما هم از این خان وسیع بی بهره نمی موندیم !!

البته امیدوارم بهشون بر نخوره ؟؟؟

ما کاملاً به این حسن نیت ایشون واقفیم

به همین دلیل اسم ایشونو نبردیم !! ( اینم دلیل یه فنت بودن دوستان برنده !! )

 

البته این وسط 12 ساعت هم اینترنت تقدیممان شد !!

                                                                          ــ ممنونیم از این بابت !

اینم از بهترین قسمت!!

 

البته ما کیک باباپرشین رو فقط درسته دیدیم . . .  بعدش دیگه ندیدیم !!

 

. . . . . .

 

اینا رو بی خیال

طی طریقه !!! با یه همراه خوب مثل مریم . . .

بعدش بیشتر حال داد

مریمم که پایه !

                      رفتیم اونجایی کــه من می خواستم!!

                      در انتظار اتفاق خدای سه شنبه ها !!

و خیابان سئول

مریم اونورو نگاه کن !

دنده معکوس ... لایی

                               ــ جاموندن!!    ــ نه دارن میان !!

          

   اتوبان چمران

                    مدرس

                              میدون آرژانتین

                                                   ــ دلم نیومد بپیچونمتون !!

  

                             شاید یه اتفاق

                  نه همانی که منتظرش بودم !!

. . .

 

و خانه

         مامان

                   ــ حالش خوب نیست ؟

                   ــ نه ، سرگیجه داره !!

 

خوابیدم . . .

 

صبح دیدم   sultan* !! ،           ــ Missed call

 

بعدشم یه SMS ؛

Hi sama,, I miss you very much . . .

Please take care . . .

Don’t forget me OK . . . Love you . . .

 

در آخرین دقایق حیات سه شنبه !!

و یک اتفاق . . . گویا همانی که انتظارش را می کشیدم !!

 

 

و چهارشنبه صبح

لبریز از حسی که خدای سه شنبه ها در من جاری کرده بود!!

 

 

 

 

*‌ پ . ن : از این غریبه دوست داشتنی مطمئنا بعدها خواهم گفت .

 

این من بودم ؟!؟!

 

زری گفت : سما ، حتماً برو این فیلمه آتش بس رو ببین ! شخصیت مهناز افشار تواین فیلم مثل خود خودته!! فکر کنم برات جالب باشه ببینی دیگران چی توی تو میبینن ؟؟!!

گفتم : ا ، چه جالب . خوبه  . . . ما هم فیلم شدیم و خبر نداریم.

 

.....

 

اینو جدی نگرفتم

 

جمعه صبح

دربند

قرار پای مجسمه

با اینکه زیاد از صبحهای جمعه دربند خوشم نمیاد

اما به خاطر قراری که با بچه های دانشگاه داشتم ، رفتم .

 

چه خبر بود

اونایی هم که فکر نمی کردم

دست در دست هم اومده بودن !!

 

موقع ناهار

وحید گفت سما، فیلم آتش بسو دیدی؟!

گفتم می خوام برم اتفاقاً

                             چطور مگه ؟؟

آبتین گفت :

بری نری فرقی نداره!!

انگاری از خودت فیلم ساختن !!

شبنم هم با چشم غره به آبتین

پشت چشمی برای من نازک کرد و گفت:

آره سبک سریهای دختره مثل خود خودت بود ؟!؟

 

البته منم بهش گفتم : نکنه شما هم با آبتین و وحید رفتین فیلمو دیدین ؟!

خودشو زد به اون راه

واگرنه حالشو می گرفتم !!

 

این شد که ما با یکی دیگه از رفقا

رفتیم سینما

فیلم آتش بس !

 

 

تو سینما

وسطای فیلم دوستم گفت : سما این چه قدر مثل تواه ؟؟؟

 

!!!!

 

هـــــــــــــــــوم !!

 

صبح شنبه

اداره

تو گیر و داره عوض کردن اتاقا

رئیس گفت

کجا ؟؟

مهین ، همکار بنده ، به شوخی گفت اگه خروجی میدین می خوایم بریم سینما !!

رئیس یهو مهربون شد و گفت

باشه

اما برین فیلم آتش بس !

چون انگار این دختره رو فیلمش کردن !!!!!

 

. . . . .

 

یعنی به قول شبنم من واقعاً سبک سرم !!!

یا شایدم سطحی نگر !!!

یا بی تفاوت به کودک درونم !!!

 

. . . .

 

پ . ن : خدا به دور !! بقیه چه فکرا که در مورد آدم نمی کنن !!

۱ ، ۲ ، ۳ . . . حرکت !

 

این پرشین بلاگ شورشو درآورده بود!!

البته خودمم همینطور !

آخه یا من نبودم ، یا اگه بودم ،

بعد کلی وقت گذاشتن برای نوشتن ،سرور یه ارور مسخره برای یکی از برنامه های نصبی می گرفتو

روز از نو روزی از نو می شد.

منم اینجا رو آفریدم! . . . یه وجب جای سفید برای تهوع خزعبلات توی مخم!!

آدرس جایی که تر شده و حالا بچه ای نیست ( آدرسه خونه قبلیم ):  http://leosama.persianblog.com

دوست داشتید برام نظر بذارید.