...The chance of no return
Where have you been
Where are you going to
I wanna know what's new
I wanna go with you What have you seen
What do you know that's new Where are you going to
Because I wanna go with you
Download : The Blue Cafe
Chris Rea
وقتی یک چیزی را نوشتی دیگر هیچ هیچ هیچ جایی نیست که پنهانش کنی. برای همیشه از اختیار تو خارج شده. چه حالا آه بکشی، چه داد بزنی، چه فحش بدهی، چه خواهش بکنی، نوشته هه از شما سوا شده و رفته. این مقدمه ها را میچینم که یک چیزی را بنویسم که وقتی بنویسمش از من سوا میشود و به خاک و خون کشیده میشود. میدانید؟ من از او میمردم اما حالا دیگر نمیمیرم. فقط گاهی در من "منجر" میشود و همه ی ماجرا همین است...
* از اینجا بخوانید.
حاصل ۳۶ ساعت بیخوابی در عین زُل زدن به کدهای مختلف برنامه نویسی ویژوال استادیو و قوانین واتدِفاک وب اپلیکیشن چیزی نیست جز خمیازههای پیدرپی و هی روی صندلی امتحان جابهجا شدن و ۴-۵ صفحه امتحانی مکتوب با خطی بسیار خرچنگ غورباقه! امتحان سختی بود این امتحان آخری و منِ بعد از چهارماه از کلاسهای یکی در میان رفته چیز کمرنگی یادم بود. چهارماهی که سخت گذشت اما زود هم گذشت... میس پنی، به پاس صمیمیتی که با وحید داشت و مرا یادش بود، بخاطر وقتِ کمِ باقیمانده، داکِت امتحان را بدون امضا به من میدهد. به اسم صدایم میکند که یادت نرود بیایی امضا کنی بعدا. میگویم میآیم. راس ساعت ۱۰:۵۵ میرسم به سالنی که مملو از بچههای دانشکده است. فقط اَزری آشناست. میپرسد چرا نیومدی امتحان بدی؟ میگویم ایران بودم. اظهار تاسف میکند از اتفاقات اخیر. سراغ دوستدخترش را میگیرم. از ته سالن به هم سلام میکنیم. ۱۱ تا ۱۲:۳۰ که امتحان است به جرات میتوانم بگویم سرم را دوبار از برگه بلند کردم. همین. آنقدر سخت بود و پُر توضیح که سر هر سوال فحش میدادم و مینوشتم. ۱۲:۴۰ برگه را به زور از زیر دستم میکشند... جاکلین منتظرم است. ۱۳ تا میسکال!! میگویم کجا ایستادهام که بیاید برویم دنبال کارهای ماشین. جلویم میایستد و بعدِ نیمنگاه بی تفاوتی شروع میکند به شماره گرفتن. به شیشه میزنم تا مرا ببیند. برای ۱۰ ثانیه به من خیره میشود و در را باز میکند و بلندبلند میخندد. چشمهایش مثل لای دَرز پُر نوری که باز مانده باشند میدرخشند. میگوید نشناختمت! تو چرا اینقدر عوض شدی! چرا اینقدر لاغر! میخندم و از سندهایی که باید امضا کنم میپرسم...
ساعت ۱ بامداد... از امتحان صبح ۱۳ساعت دیگر گذشته و من هنوز نخوابیدهام. سرم کمی درد میکند اما محل نمیدهم. چقدر کار دارم! باید بروم برای ویزا، بانک و تعهد مالی، بعد بروم یک بلیط برگشت به ایران بوک کنم محض احتیاط که یهوقت این سفر به کامم تلخ نشود و گیر بدهند چرا باز داری برمیگردی اینجا. که اگر گیر دادند بگویم بلیط برگشت به ایران دارم. به جین زنگ بزنم و ملیسا و همینطور قرار ملاقات با سوپروایزرم. برم دانشکده برای امضای داکت و... با خودم میگویم اصلا فردا فکر همه چیز را میکنم و این را جایی یادداشت میگذارم.
بیخیال همه چیز میشوم... پریزنبرک میبینم و فکر میکنم اصلا یکی باید برود لُپهای مایکل اِسکافیلد را بکِشد از بس این بشر را من دوست میدارم و اینها ...! وباز خواب از سرم میپرد!
همین که درِ تاکسی را باز میکنم بوی عود مشامم را پُر میکند. پیش خودم فکر میکنم چه راحت میشود مذهب را بر اساس همین بوها دسته بندی کرد. حالا مطمئنم که راننده فرقه هندو را پیروی میکند و گیاهخوار است. طبق معمول تقاضا میکنم بایستد تا من آب بخرم. راه میافتیم. از جلوی تایمزاسکویر که میگذریم عجیب دلم هوایت را میکند. هوایِ همراه بودنت. کمی جلوتر پُلی ساختهاند که حکایت از بهرهبرداری سریع در این کشور دارد. پنج ماه پیش این پل نبود. به همبن راحتی! بعد از پُل باید مستقیم برویم که ازدحام اتوبان سمت چپ توجهم را جلب میکند. میپرسم چه خبر است و راننده توضیح میدهد فستیوال است. میگویم میشود از سمت چپ بروی و برای چند لحظه بایستی؟ قبول میکند. پیاده میشوم. یک تمپل هندو که روی گاری متصل به ماشین کوچکی است در حال حمل است و کمابیش زنانی که روی گاری عود روشن میکنند. ناگهان صدای طبل میآید و جوانان هندومسلکی که بلند بلند آواز میخوانند و صدای افتادن چیزی به زمین و آبهایی که به من میپاشد. کمی به عقب میآیم و در یک چشم بر هم زدنی نارگیلهایی است که به زمین کوبیده میشوند و مردان و زنانی که شادی میکنند و بعد از کوبیدنِ هر نارگیلی موج شادی و اجابت در چهرهاشان ماندگار میشود... مرد هندو توضیح میدهد که تولد گانیشایاست. در واقع هندوها خدایی دارند به نام سوآمی. سوآمی همان فیلی است با خرطوم بلند و طویل که مزین به انواع زیورآلات است. هندوهایی که سوآمی هستند اصولا گیاهخوارند و ریاضت پیشه می کنند. مذهبی هستند و در ایام تایپوسام عبادت میکنند و به دختران نگاه نمیکنند. با آب مقدس غسل داده میشوند و از برایِ پاکی روی ذغال راه میروند و سیخ در بدن فرو میکنند. امشب در واقع تولد گانِشایا یا مظهری از این خدا بود. نارگیلهایی که به زمین انداخته میشدند در واقع نوعی عبادت و نماز محسوب میشدند که هندوها با کوباندن آنها به زمین تقاضایِ اجابتِ دعا میکردند. بعد از به زمین خوردن و شکستن نارگیلها باید بودی و اشتیاقِ استجابت را در چهرهاشان میدیدی!
دقایقی بعد راه میافتیم. فکر میکنم به مذاهب مختلف. فکر میکنم به وحدانیت خدا. به اینکه ما روزه میگیریم و همین منم که به شوق زولبیا و بامیه تا آن سرِ شهر رفته بودم! میاندیشم به همخانهای چینیام که خدایی ندارد و دیگری که بودیسم است و کِوین که مسیحی است و شیرین که بهایی است و ما که مسلمانیم... و شهادت میدهم به وحدانیت خدا... به خالقی که همهامان را خلق کرد تا بیندیشیم و راه راست پیشه کنیم. که رستگار شویم... و فکر میکنم چیزی فرایِ دین و دینداری حکم میکند که تنی واحدیم. که اگر مسلمانیم یا مسیحی یا بودیسم و یهود و غیره، مسلمانِ بهتری باشیم، مسیحیِ بهتری باشیم، بودیسم بهتری باشیم...! عظمت بهتر است در نگاهمان باشد که برای وحدت در کثرت خلق شدهایم... ما همه تنِ واحدیم!
مَّا خَلْقُکُمْ وَلَا بَعْثُکُمْ إِلَّا کَنَفْسٍ وَاحِدَةٍ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ بَصِیرٌ.
آفرینش و برانگیختن همه شما (در قیامت) همانند یک فرد بیش نیست؛ خداوند شنوا و بیناست.
سوره لقمان / آیه 28
اصلا میدانی، "وسط دعوا که حلوا پخش نمیکنند" سند جنایت فرهنگ ماست. آن وقتها که به اتکایش میان جدل چشمها را بستهایم و دهانهایمان را باز کردهایم. امان از زخم این سخنان درشت که هیچ همآغوشی مستانهای هم مرهم نشده برایش در هیج کجای تاریخ عاشقی. امان از آنکه هنگام خشم عقل و عشق را یکسره کنار میگذارد، میگوید و هیچ فکر نمیکند مخاطبش بعدها آن نفهم یا هرزه یا بیشرف را کجای دلش بگذارد. کجا پنهان کند که هرازگاه پیدایش نشود. چطور بپوشاند که سرباز نکند. که فکر نمیکند با اولین درشتگویی فاتحه رابطه را خوانده است. فاتحه خاطره را هم.
[+]
راه که میرود کمی چانهاش را بالا گرفته و اندام کشیده و تنومندش را کمی به راست و چپ تمایل میدهد. البته فقط گاهی این ژست بخصوص را میگیرد. وقتهایی که سرخوش است؛ مغرور است. هزارویک بهانه آوردم بلکه نظرش عوض شود و به این رستوران دعوتم نکند اما حرف به گوشش بدهکار نبود. استیمبوت مرا یاد چیزی نمیانداخت جز نایتمارکتها و جگرهای مرغ آویزان شده در سیخهای چوبی که در دیگهای کوچک و جوشان فرو میرفت و با اشتهای تمام بلعیده میشد. همین را هم گفتم اما گفت به من اطمینان کن! باران میبارید. همینکه وارد شدیم جای هوای تازه باران خورده؛ بوی ماهی خام بود که ریههایم را پُر کرد. سکوت کردم. بجز من و یک پسر سیاه در گوشهء سمت چپ، خارجیِ دیگری به چشم نمیخورد و همین دلیلِ توجه دیگران به ما و ترسیدن بیشتر من میشد بدین معنی که بیبدیل غذای مزخرفی است. شماره میز را به ما دادند و به طبقه دوم راهنماییمان کردند. در اینجا که رستورانهای چینی به لعنت خدا هم نمیارزند، به ظاهر رستوران خوبی میآمد. روی میز دنجی با شماره ۶۲ نشستیم و برایمان یک ظرف شبیه قابلمه پُر از محلول آب و نمک و روغن آوردند که با فندک گارسون شروع به جوشیدن کرد. بهانه دست شستن میکنم اما دوست داشتم چیزی مرا از این مهلکه نجات دهد و امان از یک منجی... نمیشود در رفت! صدایم میزند و بشقاب را به دستم میدهد و مرا به سمت یخچالهایی خوابیده مملو از مواد اولیه و خام غذاها هدایت میکند. معرفی میکند: جناب میگو! توپ خرچنگ! توپ ماهی! میپرسم مطمئنی اینها میپزند و قابل خوردن میشوند!؟ من که شک دارم! میخندد و بی محلی میکند. با یک بشقاب پر از میگو و ماهی و چندتا صدف و گلولههایی بنام فیشبال و کرببال و سبزیجات و قارچ برمیگردیم. چاپاستیک را به دستم میدهد و میپرسد: بلدی؟ سری تکان میدهم و یک میگو را برمیدارم و مسخره بازی درمیآورم. پاهای میگو چندش وار تکان میخورد...!
میگو و ذرت و کمی سبزیجات را داخل آب میگذارد و درش را میبندد و از بالهای مرغ کبابی که در سُسِ سیاهی غلت میزنند تعارف میکند. به من نگاه میکند که ترسان و لرزان دست به غذا میبرم... و الحق که خوشمزه است! حالا میگوهاست که از دیگ جوشان بیرون میآید و مائیم که شوخی میکنیم و میخندیم و لذت استیمبوت را میبریم. میگوید حالا نوبت توست! به این میگویند دیآیوای! میگویم یعنی چه!؟ میگوید دو ایت یورسلف! به خودم میخندم... حالا منم که گوشههای لَبم پُر است از سُسهای چیلی و شیرین و سیاه و تویی که به تلاش من برای تمیز نگهداشتن دستهایم میخندی! حالا میفهمم چرا ییتیئن عاشق این غذای بهظاهر مسخره بود و اینکه چرا برای صرف غذا در این رستورانها باید رفاقت کرد و ۲-۳ ساعتی وقت گذاشت...
دهانش را کج و کوله میکند و نگاهی میاندازد به سرتاپای من و تکرار میکند پوست و استخوان شدهای... و من همینطور که نگاهم به دهان کج و از ریخت افتادهاش است میپرسم حال دختر قشنگت خوب است؟ جواب نمیدهد. فقط زیر لب میگوید با خودت چه میکنی تو! جایِ ماندن نیست. بهانه میکنم و میروم. میخندم و به هر که مرا میشناسد لبخند میزنم. مثل همیشه. گویی رسالتِ من این است. نِوین سه بار از اینکه مرا دیده اظهار خوشحالی میکند و آخر سر همانطور که عقب عقب میرود تعادلش را از دست میدهد. داشت میگفت بنا به توصیه من عکس روی میز کارش را عوض کرده که شترق... و خنده همه جا را فرا میگیرد.
بیرون که میآیم هوا را میبلعم و آب میخرم. احساس خوبی دارم. تاکسی میگیرم. راننده هی سوال میپرسد. جواب نمیدهم. صدایم میزند. مجبور میشوم جواب دهم. با صدای آهسته. از من میخواهد تکرار کنم. از او میخواهم نگهدارد تا آب بخرم بلکه خفه شود. هوا آفتابی و آرام است. دستی به پوستم میکشم. براق و قهوهای. دوستش دارم.
یانچوی مرا در آغوش میکشد. هی دستانش را در کنار دستانم می گذارد و درجه تیرگی را بررسی میکند. غرغر میکند که چرا انقدر لاغر شدی! با خنده میگویم یادت رفته نمیگذاشتی غذا بخورم! به تلافی وقتهایی که به من رژیم میداد مرا به رستوران دعوت میکند. غذایی سفارش میدهد که من دوست ندارم. میداند. از من میخواهد سفارش خودم را بگویم. غذا را که میآورند در تعجبم که این حجم بوی گند در غذایش از چه میتواند باشد!
میرویم سینما. Land of the lost . همه بلند بلند میخندند و ما هم از غافله عقب نمیمانیم اما در گوش هم هی نجوا میکنیم عجب مزخرفی است...
میشائو خودش را پشت بالش پنهان میکند و مِستر لو دارد Need for speed بازی میکند. گوشش اما به حرفهای ماست. هر جا که صحبتهامان هیجان انگیز میشود مِستر لو توی در و دیوار است. از آفتاب گرفتن حرف میزنیم و ماشین و بچهها و چکِبانکی و کار و همه و همه... میشائو بالش را برای لحظهای برمیدارد و از چاقی گله میکند. میپرسد راز اینجوری لاغر شدن چیست؟! ... و من فقط میخندم!
"به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش"
ه.ا.سایه
پ.ن: من میخواهم؛ پس میتوانم!
...
روز تویی
روزه تویی
حاصل دریوزه تویی
آب تویی
کوزه تویی
آب ده این بار مرا
دانه تویی
باده تویی
جام تویی
پخته تویی
خام تویی
خام بمگـــذار مرا
این تن اگر کم تندی
راه دلم کم زندی
راه شدی
تا نبدی
این همه گفتار مرامولانا
همانشب بود. آن شبی که اگر تهران بودیم هیچکداممان آنوقت نیمهشب نمیشد که بیرون باشیم. درست همان لحظه که چهارنفری به جدول جوی تکیه زده بودیم و تو به انگشت وسطی من نگاه میکردی. گفتم خوب شد خریدمش وگرنه چشمم دنبالش بود! و تو تایید کردی. درست جلوی صف طویل سالن کنسرت. حالا گیریم که محسنیگانه میخندید و «بار و بندیلُ ببند» را میخواند و تو من را مینگریستی و دستهایت را تکان میدادی اما هر چهارتایمان میدانستیم دوری چمبره زده تا سایه تنهاییها را برای چندمین بار بگستراند! فردای همان شب بود که همه آرزو کردند کاش این چهار نفر بمانند و نشان به آن نشان که نه اینکه ما بخواهیم؛ پروازها کنسل شد و ما دو شب دیگر میهمان هتل به رایگان! و چهقدر همه خندیدند و از همه بیشتر شهسوار خوشحال بود که تا ما میرسیم بیاید در جلوی تویوتا را باز کند تا من پیاده شوم.
درست همان شب بود. تکیه بر دیوار جوب کنار خیابان. همان لحظه که از انگشترم روی برگرداندی و چه تلخ در من نگریستی! همان موقع که من دستهایم را به گردنت آویختم و تو گفتی«بار و بندیلُ ببند»!! همان موقع تصمیم گرفتم این من باشم که جریان را هدایت کنم! من اجازه نمیدهم لحظههای ناب با هم بودنمان به تصویر مخدوش آینده مکدر شود! در جواب پسرک بومی که میگفت بچه تیرونی؟! گفتم نِه وُلِک مو بچه سیستان بلوچستانُم و شما سه تا ریسه رفتید از خنده. همان موقع بود که من لحظه را فهمیدم. فهمیدم که چه راست میگویند برای دیدن عظمت و شکوه هرچیز باید قدری از آن دور بود! و من دریافتم هنوز هم میشود خاطرهساز بود. خاطرهساز میشود تولد من؛ وقتی ما چهارنفر درست جلوی توالت هواپیما روی چهار صندلی آخر پرواز ۶۲۶۲فوکر مینشینیم و همان لحظه من متولد میشوم و مهماندارها به من تبریک میگویند. همان جا که ته هواپیما میشود مثل بوفه اتوبوس و ما میرقصیم و میخندیم و تولد مبارک میخوانیم و همه به دوستیمان مینگرند و میخندند. گرچه از سالهای دانشکده در ایران خیلی گذشته و گرچه ما زیاد همدیگر را نمیبینیم اما همانشب فهمیدم که گرچه دور میشوم اما نزدیکترم!
حالا من اینجا؛ در شهری جدید که آدمهای جدیدتری دارند به یاد لحظههای ماندگاری مینویسم که به من دریچهای بخشیدند که هر چیز را از زاویهای دیگر ببینم... دیگر نگریستن یک فعل صرفا صرف کردنیاست... وقت دیدن است!
بُریدگی گاهی خوب است... مثل آنشب که توی ناشناس آمدی و شدی ورق پینه شدهای به خاطرات مکتوبم. حالا گیریم فصلی گذشت و تو آمدی و جای من خودت را جا زدی و گیریم که برگی از خودت نوشتی و برگی از فروغ... اما خاطرههایم را چه میکنی غریبه؟! خواستم بگویم تو هرکه بودی لایق هویت خاطرات من و هیچکس دیگر نیستی. زندگی من- گرچه پر مخاطره؛ گرچه مملو از روزهایی پرهیجان و روزهایی مسکوت... برای من است. نامم برای من است. این صفحه برای من است... یاد بگیر به داشتههایت قانع باشی غریبه!
بگذریم... بُریدگی این چند ماه را میگفتم. حتی درد و سوزش هم خوب بود رفیق. همان بهتر که از آن فصل خاطرهای نباشد گرچه حالا که فکر میکنم میبینم تمام وقایع این مدت به تفکری منتهی شد که لازمم بود. این خلسه و سکوت و ناتوانی لازم بود... برای اینکه فکر کنم. به علت و معلول و معلوم... به خودم که کجا هستم و چه میکنم و به کجا مقصد دارم! حالا این خاطرات بریده شد اما بینشی به من عطا کرد نابریدنی!
پ.ن: ممنونم آقای چنگیزی... ممنون!
اپیزود اول:
نگاهی به صفحه زمان پخش فیلمها میکنم. آمدهام ماداگاسکار را ببینم که نظرم عوض میشود برای دیدن بازی گلشیفته آنور مرز ایران. بلیط میخرم. به طرف پاپکورنها میروم و نگاهی به دخترک چینی پشت دخل میکنم که با دیدن من هول میشود و دستش را از دماغش در میآورد. نگاه مشمئز کنندهام را از رل باز کننده تنفس که بیشتر چینیها در جیبشان دارند و اگر حواس کسی نباشد تا دسته در دماغشان میکنند- به دستهایش میدوزم. میگوید ساری... خودم هم خجالت میکشم و پاپکورن و آب میخرم. خیرهام به سوسکی که روی پیشخان رژه میرود. مردی که جارو میزند نگاه خیرهام به سوسک را گویی تاب ندارد... با دستش چنان روی سوسک میزند که جنازه لهیده سوسک حالم را بد میکند. میگوید ساری...
ردیف ک شماره ۱۱
در ردیف پشتی صدای اعتراض میآید. دتس مای سیت - یو سی مای تیکت... خندهام میگیرد که یکی صندلیاش را اشتباه نشسته- یاد ایران میافتم. نیم نگاهی میاندازم... آقای محترم میگوید ساری ... و بلند میشود. ایرانی تشریف دارند! تازه یادم میافتد آمدهام فیلمی که گلشیفته بازی میکند!
ساعت را نگاهی میکنم... بلند میشوم میروم دستشویی. میآیم میبینم سالن در حال خالی شدن است.
اپیزود دوم:
پول میاندازم. خبری از نوشیدنی نیست که نیست. کمی صبر می کنم و ترجیح میدهم بروم. خسته و تشنه. یاد کارواش ایران زمین میافتم و دستگاه دیجیتال فروش نوشیدنی و رانیهایی که تو کارواش خوراکمان بود. فکر کردم اگر همین اتفاق ایران افتاده بود هزارتا فحش میدادیم که هیچ چیز این مملکت کار نمی کنه...
پ.ن / خودمانی: آقا جان مادرتان نکنید. نشینین از ایران اطلاعات غلط بدید. نه وقایع که فقط نظراتتون رو بگید به ملت اجنبی اونهم در قالب قوانین! به خدا ما هم ایرانی هستیم. نمیگم دروغ بگید اما اینقدر هم چاشنی همه چیزو زیاد نکنید. گاهی سکوت خوبه. ایران مال ماست. هر کدوم ما یک اشتباه کوچیک رو هم اصلاح کنیم چند سال دیگه خیلی چیزا فرق میکنه. خلاصه که نکنیم آقاجان... نکنیم!
من امشب سهمی ندارم جز سایهای تکیده بر سنگ سیاه راهپلهء خانه پدری. درست همانجا که شانههایم از خفقان گریه درونم میلرزیدند... تا همان نیمههای شب که خاله آمد، بلندم کرد، دستم را گرفت و گفت فکر مادرت را بکن دختر! امشب من چیزی نیستم جز باور کمرنگی به بودن و اعتقاد راسخی به مرگ...
فردا هم فرقی نمی کند. سهمی برای من نیست جز یک مشت خاک سرد که دوستی تاکید میکند با پشت دست به گودال قبر بریزم... و من بغضآلود خاله را نگاه می کنم و خاله زار زار گریه میکند. از سهم مادرم که بهتر است هیچ بر زبان نیاورم که غریبانه اشک میریزد... اشک میریزد و سکوت میکند و حتی سهم صدای خودش را هم ندارد وقتی که دیگر از شدت فراق صدای مهربانش شدید گرفته است. سهم دیگران انگار بیشتر است وقتی دوستی به رسم دوستیش از برادرم میخواهد تلقین میت را او بخواند و برادرم سربهزیر در حالیکه شانههایش از گریه میلرزد سهم پسرانهاش را اعطا میکند...
سهم ما فقط یک بعدازظهر دور هم جمع شدن بود. ۷ روزی گذشته بود و مهمانهای شریک در غمامان رفته بودند. مادر صدایمان کرد... هیچوقت یادم نمیرود. مادر گفت وقت آن است که باهم در مصیبتمان گریه کنیم. سهم ما شد پیراهن سفید تنت وقتی همه با هم بوییدیم و گریه کردیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم... سهم ما شد انگشتر عقیقی که بوی دستان پر مهرت را میداد. داداش پیراهنت را بو میکرد و بلند بلند گریه می کرد... مادر تاب نگاه کردنش تمام شد، چشمها را پشت دستانش پنهان کرد و گریست. از همان وقت بود که سهم ما شد باور یک عمر ناباورانه خیره شدن به جای خالیت گوشه خانه و زل زدن به قاب عکسی با روبان سیاه...
غم فقدان پدر ما را رنج میدهد و بیشتر مادر را. امروز صبح که زنگ زد و از مراسم سالگرد بعدازظهر گفت همچنان گریه امانش نداد... انگار نه انگار که پنج سال تمام گذشته... هر سال آذرماه همینطور است برایمان. پدرم بدنیا میآید، عاشق میشود و میمیرد! و تمام سهم ما میشود یک وجب خاک... سهم ما میشود یک عمر یتیمی بین تمام فصلها...
پدرم
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
بزن زیر هرچه گفتهای
هرچه شنیدهای، هرچه دیدهای،
هرچه خواندهای، هرچه از هرچه از هرچه...
بگو من نبودم
و برای همیشه برو...
سیدعلی صالحی / آبان ۸۷
باران است که نمنم میبارد و من که توی تاکسی نشستهام و به حجم رونده ترافیک ماشینها نگاه میکنم. برای یک لحظه دلم میلرزد. یاد اولین روز سر کار رفتنم میافتم... قلبم میریزد پایین. هوا را نفس عمیقی میکشم... عطر اتوبان مدرس در تنم میپیچد... به خودم هی میزنم که چته دختر... تو اینجایی و این اولین روز کار جدید!
کار شروع میشود... از من بپرسی کار چیست یک کلمه میتوانم بگویم چیز خوبی است!! فاطیما دختر سودانی است که قرار است ترینینگ در هفته اول با او انجام شود. کار را که توضیح میدهد به خودم میخندم... ته دلم میگویم دیدی هیچ راضی نمیشوی! به برجهای دوقلو که از پنجرههای خیس معلوم است خیره میشوم... ته دلم میگویم نه این کار من نیست. من جایم آنجاست... اگر قرار به ماندهگاری باشد قبل از اینکه از این کشور پا فراتر بگذارم آنجا کار خواهم کرد... بالاتر از طبقه ۴۸... میخواهم اسکای بریج زیر پاهایم باشد!... ناهار را در برجها میخورم و برمیگردم. ساعت به وقت ایران ۹ صبح... حس خوبی ندارم. کاری دوست دارم که گذشت زمان را نفهمم و حالا با هرنگاه به ساعت دقیقهها فقط ربع ساعت جلو رفتهاند...
میزنم بیرون. حس تعطیل شدن از مدرسه را دارد. توی آسانسور شکلک در میآورم... نگاهی میکنم ببینم دوربین ندارد...
کریدیت میخرم و اساماس میزنم. آب هم میخرم... تشنه- خسته و ناراضی... باران نمنم میبارد.
چشمانم را میبندم. نه از خستگی که از فکر و خیال. دیوار کِیسی را باید نقاشی کنم. بهش قول دادهام. پایان نامه هم که خبر از زاییدن گاومان میدهد و کار هم که مزید بر علت... دلِ خراب و تنگ را چه کنم؟! عادت بدی است که همیشه چندتا کار نکرده روی سرت ریخته باشد...
۱۳ نوامبر ۲۰۰۸
۱۱:۳۰ شب - پنجشنبه
پ.ن: یا مَن هُوَ دَعاهُ مُجیبٌ... یا مَن هُوَ فی حِکـمَته عَظیمٌ... یا مَن بِیَدهِ ناصیَتی... یا رَب ...
- ای کسیکه اجابت کننده دعایم اوست... ای که او در حکمت خود بزرگ... ای کسیکه مهارم بدست اوست... ای خدا ...
کمی از عطرت را به باد بسپار
هرچند
بادبان ها کشیده
و باد هم در بند
و فاصلههایی که حریف خاطرهها نیستند
.
.
.
Michelle Obama
that you work hard for what you want in life
that your word is your bond
and you do what you say you're going to do
that you treat people with dignity and respect, even if you don't know them, and even if you don't agree with them
پ.ن: دوستش دارم این زن را ...