بگذار خودم باشم امشبی را ... بگذار Cheers darlin' گوش بدهم با صدای بلند ... بگذار کمی اندوهگین باشم و کمی هم به خط های ممتد و عمیق خنده در کنار لبانم استراحت دهم ... بگذار غمگین باشم . دست و دلم هم به کاری نرفت که نرفت . اصلاْ اسایمنت ها را بی خیال ... یون هی هم که روی تخت دراز کشیده بی خیال ... همه را بی خیال ... بوی خاک و نم بارون را بی خیال ... جواب هایی که بدهکارم بی خیال ... خودم را هم بی خیال! درد گوشم را هم بی خیال ... بوی وطن را - همه را ... بگذار اگر خواست قطره ای هم بچکد ... خوب بچکد از گوشه چشمانم . بی هیچ عذری و بی هیچ شرمی ... بی خیال ! ... Cheers darlin' ... چه دلم آن بلندی های تنهایی هایم را می خواهد با ترس رخنه کرده در رگ هایم ... چه خلاْ گرفته اطرافم را الان ... چه خودم هستم ... نقاب خنده بر زمین ... چشمها بذر غم می پاشند بی نقاب ... چه گریه ام می گیرد بر نقاب ...
درد دارم ...
به خدا رسیده ام انگار !
امشب امشب دل من ... بیتاب و بیقراره !
سقف اتاق پایین می آید ... آنقدر پایین که سنگینی تمام آسمان را روی سینه ام احساس می کنم ! فهمیده درد دارم ... فهمیده نمی توانم اوج بگیرم . خدا هم اینجاست انگاری ! اصلاً همیشه خالق های لمس شدنی را می پرستم ! بیشتر دلم می خوادت ...
امشب میام به دیدار ... پیشوازت تا فرودگاه
چه کم طاقتم من !
درد دارم ...
د . ر . د . د . ا . ر . م . . .
این ترانه بوی نان نمیدهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامهای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمیدهد:
…با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمیدهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمیدهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمیدهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمیدهد!
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمیدهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمیدهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیهای به رایگان نمیدهد
کس ز فرط هایوهوی گرگ و میش
دل به هیهی شبان نمیدهد
جز دلت که قطرهای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمیدهد
عشق نام بینشانه است و کس
نام دیگری بدان نمیدهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمیدهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمیدهد
پارههای این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمیدهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریهام ولی امان نمیدهد…
قیصر امین پور ـ روحش شاد
ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی
خشت غربت را می بویم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من ... هنوز هم ،
تکتک اشتباهامو دوست دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سانسور شد !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
طبق روال قبل با یه روز تاخیر
* eyewitness تولدت خیلی مبارک *
عسل - آرزو - مریم - سما
You … Shut up !
This is my room … !
فقط یک قدم رفت عقب – من سرفه کردم . . . می گن عشق درد داره . . . فقط یادمه داشتیم کیک می خوردیم ! خوشحال بودیم ! ... وقتی هستی غم نیست وقتی نیستی غمگین و بدحالم ... کیک می خوردیم و شمع روشن می کردیم و فانوس های کاغذی ... موهای ای تین ... لخت ... قهوه ای ... من عاشق تر از پیشم ، دارم عاشق ترم می شم ... رورو گریه می کرد موقع برگشتن ... من سرفه کردم …
- Aunti sama, I don wanna go back !
- You will come here next week ! don worry baby !
Love story خیلی ملایم داشت پخش می شد و من به سیستم عامل مک اینتاش فکر می کردم ! میشائو صدام زد ... Can you accompany me for buy Cigarette ? ... ساعت از 12 شب گذشته !! Sure , why not ! ... مستر لو بد نگاه کرد ...love story ... داشتم لباسمو عوض می کردم که برم ... میشائو دوید توی اتاق من ... حالا مثل رورو شده بود وقتی اشکاش سر می خورد روی گونه هاش ! چمباتمه زده بود روی تخت ! مستر لو داد می زد ... حالا دستای میشائو رو گرفته بود و داشت می کشیدش ... Love story ... دستشو پیچوند – می خواد کیفشو بگیره ...
می گم اینکارو نکن ...
you , … Shut up !
سرفه می کنم ... باز هم ... This is my room ! ... فقط یک قدم رفت عقب ! حالا تمام جزوه های HCIU روی تختم پراکنده شده و میشائو روی آنها کشیده می شود ... Don’t tuch me ! ... سرفه می کنم ... یاده دبیرستانم افتادم ؛ بازوان لاغرش ... تمام بازوان پسرکانی که سر کوچه مدرسه می ایستادند برای دختر بازی ، رد تیغ بود ، مثل اینکه مد شده بود برای ابراز عاشقی شان بازوانشان را خط بیندازند ، حالا سینه لخت مستر لو پر از این خط خطی ها بود ! ... سرفه می کنم ... سرفه ... سرفه ...
اصلاً می دانی چیست ، همه چیز از زیر یک سقف بودن شروع می شود ! نه مسئله سندیت است و نه تعهد و نه هیچ چیز مثل اینها ! دوست داشتن از فاصله نزدیک جنبه می خواهد ! ... وقتی می شنیدم که قدیمی ترها می گفتند دوری و دوستی ، از همان موقع می دانستم هیچ وقت از این جمله خوشم نخواهد آمد ! به مامان گفتم دوستی که با دوری پایدار باشد ، اصلاً نباشد ! مامان خندید و گفت آدمها اینطوری می خواهند ! آن موقع نفهمیدم . حالا هم شاید باز نفهمم اما ... دوست داشتن سخت می شود وقتی آدمها می خواهند در هم غرق شوند ، نزدیک هم باشند ، چین چروک های شخصیت هم را ببینند ... دوست داشتن نادر می شود ! دوست داشتن گاهی هم گم می شود ! مثل حالا که مستر لو سیگار روشنش را تند و تند به لبش نزدیک می کند و آرام با میشائو حرف می زند و معلوم است که دارد از دوست داشتن گم شده اشان حرف می زند ! دوست داشتنش به گمانم لای ورق پاره های من است ! اوهوم ... اینجاست ... دوست داشتنش چه راحت لای منطق HCIU که خانم لوهانی یادمان داد گم شده ! سه شنبه امتحان دارم ! ببین دوست داشتن میشائو و مستر لو چه قدر نازک شده لای ورقه ها ! حالا آنها آرام نشسته اند . من سرفه نمی کنم ... دل به من نبندی دختر من پر از جعل و دروغم ... دستبند میشائو روی تخت من پاره شده ... دوست داشتنشان هم از لای کاغذ پاره ها سرک می کشد اما منطق HCIU منطق قدرتمندی است ! سیستم یا موفق عمل می کند یا فیل می شود ! حالا چرا من دارم می ترسم ... کاش تو زنگ بزنی ... نه ! بهتر که هیچ کس زنگ نزد وقتی دلتنگم و دوست داشتنی اینجاست که هویت اش را نمی داند ... هرچند که Katie Melua فریاد بزندSo kiss me باز هم این دوست داشتن دارد مثل مرغ سرکنده بال بال می زند …
leave me … so Kiss me …..
حالا چه مظلوم به نظر می رسد تمام دوست داشتنهای عالم که زیر یک سقف ع ش ق بازیشان می گیرد ! حالا باور کرده ام که همه چیز از زیر یک سقف بودن شروع می شود ! حالا خنده ام گرفته از بازی دوری و دوستی ! مامان چه آدمها را خوب شناخته ! حالا خنده ام گرفته از آن نصف شب هایی که هرچند که با سر وصدا در اتاق را باز می کنم دوست داشتن میشائو و مستر لو بی تفاوت به من سایه انداخته توی تمام اتاق ! آن موقع ها هم این دوست داشتن بال بال می زد اما نه مثل حالا که الانم شب است و تاریک و همه جا ساکت ... اما من می ترسم حتی با سر و صدا در اتاق را باز کنم ... چه دوست داشتنها محدود می شوند زیر سقف ها ... بازهم شک دارم ... این دوست داشتنهاست که بزرگ است و زیر یک سقف نمی گنجد و سرکش می شود یا این نزدیک بودن ها کار دست آدم می دهد یا ... اندر خم یک کوچه ام هنوز من ! شمع فانوس های کاغذی هم دارد خاموش می شود ...
September 24, 2007 / 3 AM
شجریان ربنا می خواند و من چای کیسه ای را که می روم بردارم میشائو لبخند می زند !
- Would you like a cup of coffee ? - No Thanks
از سوالی که پرسیده ناخودآگاه خنده ام می گیرد ! یاد حرف تو می افتم و به ساعتی که 7 غروب را نشان می دهد نگاه می کنم ! مستر لو که داد می زند خنده ام می خشکد ... چایی را ریخته نریخته برمی گردم داخل اتاق ... بساط افطاری لبخند میزند – من سرفه میکنم ... میشائو جیغ میزند ... چشمهایش را می بندد و مشتهای نحیفش را به سینه مستر لو می کوبد ...
Sama …. Sama … He want …… because ……
حالا توی بغل من هق هق می کند ... دردناک تر ... زار می زند ... موهایش را که نوازش می کنم مستر لو برایش آب می آورد ... چه این پسرک مرا یاد او می اندازد ... چه مثل او آرام حرف می زند و لج من را در می آورد ... مثل آنروز که انقدر آرام حرف زد و از خودش و من گفت و گفت که پزشک جوان کلینیک سیمون بلوار به من گفت قوی تر از این حرفها به نظر می رسی که با حرف از پا در بیایی خانومی ... می خواهم مستر لو را بزنم ... حالا یک ساعتی گذشته و آنها در اتاق من هستند . نمی دانم چرا میشائو همیشه به اتاق من پناه می آورد حتی با اینکه من خارجی ام به اتاق ای تین نمی رود ! حالا من جلوی بساط افطاری نشستم و ذره ای حلوا شکری در دهانم می گذارم شاید مزه گس گریه های میشائو را از یادم ببرد ... حالا دیگر نه میلم به چای می رود و نه لوبیا پلویی که شفته شده ... آب کف اتاقم پخش شده و به مستر لو که می خواهد زمین را خشک کند می گویم مهم نیست ... حالا من در اتاق خودمم ... با یک بشقاب لوبیا پلو و چای و مون کیک ... بی اشتها ... فردا امتحان ... تاتو گوش می کنم – آشغالها را بیرون می برم – دو تا موز که میشائو داده می خورم و به بغض ماسیده روی لبهای میشائو فکر می کنم ... هدفون می گذارم تا صدای مستر لو را که روی نیمکت چوبی تراس دارد گیتار می زند و می خواند را نشنوم ... جزوه های HCIU را باز می کنم ... دیگر حتی از آن یک ذره دوست داشتن نازک هم خبری نیست ... لای ورق پاره های من فقط یک جمله با رنگ قرمز به چشم می خورد :
همیشه پیش از آنکه تمام شود ، تمامش کن !
" آندره ژید "
September 24, 2007 / 11 PM
What am I darlin' ?l
A whisper in your ear ?l
A piece of your cake ?l
Or your biggest mistake ?...l
What am I darlin' ?l
مهمترین چیزی کـــه در حال حاضــــر بهش فکر میکنم
اینه که چند وقته دیگه نمی خوام به دلتنگیام فکر کنم
و این خیلی فکــــر منو بــــه خودش مشـــغول کرده !!
پ.ن : دل تنگتان شدم عجیب !
روزی است اَندر شب نهان
تُرکی میان هندُوان
حین تُرک تازی ای بکن ...
گردیم ما آن شب روان
اَندر پی ما هِندُوان
زیرا که ما بُردیم زَر
تا پاسبان آگاه شد !
ما شَب رَوی آموخته
صد پاسبان را سوخته
رُخها چو گل افروخته
کان بِیدَقِ ما شاه شد !
تَن را بدیدی ؟ جان نگر
گوهر بدیدی ؟ کان نگر
این نادره ایمان نگر
ایمان در او گمراه شد !
پ.ن : دکتر جون روزت مبارک !
رفت جلو . همچین خوشگل تو چشماش زل زد . گفت می دونی کلاْ من آدم منطقی هستم و الان دقیقاْ منطقم حکم می کنه که .....
وقتی داشت برمی گشت جای مشتش جراحت بزرگی روی دماغهء غرور پسرک گذاشته بود !
پ.ن : ندارد !!
آقا ما مهمونی دعوت شدیم با وب کم ! گفتن خبر می دن که ما کی آنلاین بشیم . خبر هم داشتن که شماره های همه رفقا از گوشیمون پاک شده و شماره هیچ کدوم از رفقا رو نداریم ! ( محض اطلاع اونایی که قبلاْ شمارشونو داشتیم ..... باید دوباره شماره بدن !! ) خلاصه ما کلی خوش تیپ کردیم و عطر و ادکلن زدیم و نشستیم خبر بدن ..... ندادن ! خیالی نیست رفقا .... برقصید که وقت رقصیدن خوشگلاست ! خوب شد ما یک شاهد عینی داشتیم که یه کیکی برامون بپزه وگرنه که الان داشتیم از حسادت می مردیم ! ما مخلصه هرچی شاهد عینی هم هستیم که امسال نبودیم بریم شیرینی پزی شهرک واسش کیک و شمع مخصوص بخریم و اتوبان بابایی رو تا فشم گوله بریم و از جاده تلو چراغ خاموش برگردیم !
آقا اصلاً کی به کیه ... ما خودمونیم یه جا داریم که بریم برقصیم - کیک هم که داریم به نیت تولد رفیق گرمابه و گلستانمون می خوریم ... برگشتیم به حساب همه مردادیا که تولد گرفتنو کیک ندادن ما بخوریم می رسیم ! فعلاْ یکی بهم گفته خوش بیاسایم زمان را که زمان این همه نیست . . .
حالا می خوام ساده بگم ....
تولدت مبارک رفیق !
من نمی دانم چرا هر بار سرم محکم تر به دیوار این زندگی می خورد ! خوب که نگاه بکنی می بینی ! همینجا وسط پیشانیم ... نشان به آن نشان که آخریش همان دیشب بود . همان موقع که صدای خدای میشائو تمام خانه را پر کرده بود و همینطور عطر تنش . همان موقع که پای دیوار تنهایی ام ، پای عکس همان دخترک نیمکت نشینِ روی دیوار دستانم را که از حجم تو خالی بود مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم و نفهمیدم کی خوابم برد . همان موقع که توی خواب داشتم ضَجه می زدم ... همان موقع که تو شبیخون زدی به سیاهیِ بی مروت این رویا ! حالا دیگر شب پرستیت را هم نمی توانم باور کنم وقتی بهنگام صبح را آوردی به بالینم ! اما من دیگر سرم به سنگها خورده بود و دیگر داشتم ضجه می زدم برای خودم ... برای خودم که خواستم مثل تو شوم ! و بعید می دانم ! راست می گویی ... من هنوز پوستم کلفت نشده ! هنوز زخمی می شوم . هنوز وقتی سرم به سنگ می خورد گیج می شوم ! انگار هنوز عادت نکرده ام . اما ... چه قدر سختی کشیدی تو ، ایمُرتالِ من ! چه قدر ستایشگرانه می خواهم نگاهت کنم ! البته می خواستم لباس سفیدت را که می پوشی ببینمت ! اما نشد ! می دانی ، همیشه برای من و تو زود دیر می شود . مثل همان موقع که رفتی و دیر آمدی که من هم رفته باشم و دیر بیایم ! گفتم که ترس برم داشته برای همیشه من دیر بیایم و تو زود رفته باشی . همین قصه است که تکرار می شود حتی برای لباس سفیدِ هم دیر شد ! راستی نگفتم این دخترک ، اینجا پای این دیوار تنهایی اش که می نشیند ، زنوانش را که بغل می گیرد و در خودش که مچاله می شود ، فکر می کند مگر نه اینکه هر چیز غرامتی دارد ... آخر من خواستم گوشم با تو باشد ... " خودت را ارزان نفروش " چه می دانستم دلم ... دیگر گرانترین ها هم برایش ارزان می آیند ... دیگر هر جا که برود هی به خودش می گوید چه قدر حرف دارد برایت ! اما من همهء این حرفها را گذاشته ام زل بزنم در گواه چشمانت و آنوقت ... آنوقت سکوت کنم تا از صداقت چشمانم که با گذرِ تمام بیماریها حفظشان کردم ، همه را بخوانی و دیگر قول بدهم صورتم را برنگردانم ! قول می دهم ایمُرتالِ من !
از وقتی که رسیده ام هی دلم میخواهد برایت نامه بنویسم و هزارتا درد بی درمانی که اینجا روی سینه ام سنگینی می کند را بارها و بارها برایت بگویم . میدانی اصلا این قصه از کجا شروع شد؟ ... خودم هم نمی دانم ... چه روزهای سختی است این روزهای فراموشی ! حتی نمیدانم این همه میدَوم که بمانم یا برگردم.... دوباره امشب بیشتر از آنچه که خودم بخواهم بلند بلند گریه کردم . چه خوب شد که میشائو و دوست پسرش خانه نبودند . لابلای درسهایم ، وبلاگ تو را ذخیره کرده ام ... هی می خوانم ... هی می خوانم ... و هر بار احماقانه تر گریه می کنم ! از خیر قهوهء تلخ که آرامم می کند می گذرم ، این سوسکهای توی این آشپزخانه مرا می ترسانند . دوباره می آیم و وبلاگت را می خوانم و گریه می کنم ! *122# ... 7RM اعتبار ... زنگ که بزنم ، گوشی را که برداری ، صدایت را که بشنوم قطع می شود . اما می ارزد !
ماریا ... م ا ر ی ا ... 00989 ... نمی گیرد ... دوباره ، سه باره ..... دهها بار !
- بوق .... بوق ....
- بردار ....
- بوق ....
- چه قدر دلم قهوهء تلخ می خواست ...
- Not Answer ...
فقط می خواستم بگویم مجالی برای شنیدنت دارم تا ابد ... می فهمی که ؟! تا اَ بَ د ... خواستم بگویم این بی نهایت دلتنگی هایت آنقدر به چشمم آمده که اگر ببینی ام باور نمکنی ! خواستم بگویم گوشه گوشهء این شهر را بی خیال ... گوشه گوشهء کویر دلم را بگو که از دل دریایی ات دور افتاده !
بگذار بگویمت که سالنامه ء زرد این روزها برای من دیگر غروبی ندارد ... می دانی مریم ، داشتم فکر میکردم چه قدر انتظار نیمه دوم سال را کشیدیم ... و نیامد ! دیگر خیالی شدم که سال فقط شش ماه دارد و بقیه اش همین خاکستری های بلند است که چمبره زده روی زندگی من و تو !
خیلی درد دارد روزهایی را زندگی کنی که خودت را دوست نداری ... من این من را دوست ندارم . من از این من راضی نیستم... دلم شانه ات را می خواهد . دلم می خواهد بچه شوم ٬ دلم می خواهد با صدای کودکانه برایت از قصه این روزها بگویم....دلم می خواهد این اشکهایی که دارد روی گونه ام میلغزد بیفتد روی لباس تو....نیستی که.....
نیستی...
...
نیستی و من همچنان دور خودم و این روزهایم میچرخم و میروم و به رسم قدیم به دلم می گویم تمام میشود...
تحمل کن! تمام میشود...این خواب فراموشی بالاخره تمام می شود... و ای کاش می توانستم تمام این لحظات را خواب باشم ! اینجا صبحها بی قرار از خواب بلند می شوم و فرقی نمی کند کدام لباس را بپوشم . لبخند هم نمی زنم . چشمهای بیمارم را پشت قاب تیره رنگ شیشه ای پنهان می کنم و می روم ... من فقط طی طریق می کنم . بی آنکه بدانم چه می خواهم و به کجا می روم ... اما مریم ، این دورها آوای غریبی مرا می خواند ... همان آوایی که اشکم را در می آورد و داغ ماندگاریم را به پیشانیم حک کرده و شبانه مرا وادار می کند تا این واژه های شیشه ای را به روی صفحه کلید بچسبانم تا بتوانم برایت فارسی بنویسم !
دیگر اشکهایم شوری سابق را ندارند ! آخر چه قدر اینجا بنشینم و خودم را رامِ روزهای نا آرامی ام کنم !؟
خواستم بگویمت تاب واژه ها که سهل است ... این بی قراریها شده بُهتی از این روزهای دوریت که من دیگر تحمل ندارمشان ! مریمانه برایت می نویسم .... هوای همهء فرودگاهها ابری است نازنینم ! همیشه یک نفر هست که دلتنگ می شود . آنجا که فاصله خالی می گذارد جای مرا در نخستین لحظه های بامداد پنجم اسفند ... شاید آنروز خواستم خورشید نزده مقابل چشمانت همهء غریبانه هایم را گریه کنم تا مگر دردی دوا شود از این بغض گلوگیری که نه فرو می ریزد و نه رها می شود ! به یُمن نشانه ای که کنار تقویم خورده و بیشتر از همیشه بی تابی را تکثیر می کند در لحظه های تنهایی من ، و آدم را می نشاند کنار دیوار و سر را به میهمانی غمگین زانوان می برد ، ...
تحمل می کنم ! تمام می شود....
تحمل کن! تمام می شود...امشب ، هم آسمان گرفته است و هم موسیقی بهانهء مناسبی است و هم تو نیستی که ببینی ... و هم ... من دلتنگم ! می دانی که نفس های من به شماره می افتد از شنیدن بعضی واژه ها ... آه ... که چه قدر ناتوان و فرتوت شده ام !
می دانی مریم ... اینجا یک عیب بزرگ دارد . باران که می بارد شیشه ها بخار نمی کنند تا بتوانم روی شیشه های بخار گرفته با سرانگشتان تفتیده ، نقاشی کنم ! تنهایی درد بزرگی است ... چه بغضت تَرک بردارد و چه بغض ماسیده در گلو را فرو دهی ... تنهایی درد بزرگی است ! انگاری پژواک همهء حرفهایم را با صدای تو می شنوم .... حتی وقتی سکوت می کنی ! از این درد بی درمان ما دردی درمان نمی شود ... می ماند همین چند کلمه که من بی تاب شده باشم و گفته باشم و تو خوانده باشی و سکوت کرده باشی ...
بگذار ساده بگویم که این روزها مثل یک احمق کوچولو زیر پس مانده های عفونت تمام نفرت های دنیا نفس عمیق می کشم ... و حالا دریافته ام که من فقط زندگی را بازی می کنم ! روزگارم شده استمنای خاطره ها و نفرت از اتاقی که هیچ لذتی در هیچیک از اجزای بی هویت پیکر برهنه اش پیدا نمی کنی ! ساده تر بگویم ، می شود امتداد نفرت از خودم ... تا خودم !
هوای نم گرفتهء این اتاق دارد دیوانه ام می کند . رُز سیاهی که روی کتف راستم خالکوبی کرده ام پژمرده ... اما دوستش دارم ! شانه هایم بوی گل گرفته اند ... اما هرم تن تبدار تو را بر لُختیِ شانه چپم احساس کردم ... باور کن ... همان موقع که داشتم گریه می کردم و بوی ناگرفتهء این اتاق را بالا می آوردم ... اما ، چه زود رفتی مریمم ! هنوز به رسم دیرینهء رفاقتمان دستانم را به دورِ گردنت حلقه نکرده بودم که رفتی ... عجب درد بی درمانی است این تنهاییِ لاکردار !
هنوز نامه ات را کنار تختم چسبانده ام ... و اما هنوز چیزی مانده که من هم در نمی یابمش ! راستی آن شکلات ها که برایم خریده بودی ... دوستشان داشتم ... بیایم ، باز هم برایم می خری ؟!؟
Sama - 28 June 2007 - 2:30 AM
مامان می گه :
سفره هفت سینم کامل نمی شه !؟!
می گم چرا مامان خوشگلم ... ؟!
مامان بغض می کنه
بعدش می گه
سین هفتم !
مثل سمانه .....
نه .... سفره هفت سینم کامل نمی شه !؟!
مبهوتِ افسانه این روزهایم . به طرز غریبی سعی میکنم همه چیز را در کنج ذهنم ثبت کنم... انگار که میترسم این روزهایم گرفتار نسیانِ مدام ِ روزگار شوند ! خنده هایم ٬ اشکهایم ٬ دغدغه هایم ٬ همه را ! بعضی روزها تقویم را باز میکنم و یک نقطه در آن میگذارم . نقطه هاییکه فقط خودم و خدایم میدانیم که چقدر پر از تب و تاب هستند. انگار که میترسم از آن روزی که افسانه ام اجبار ِ پررنگی را برایم بنویسد ؛ دلم را بگذارم و چمدانم را بردارم....
بگذار تا بگویم ٬ اصلاْ امروز آمده ام تا برایت بگویم ! تو نمی دانی چه خاصیت عجیبی است در این با تو بودن ها . از من ِ با تو ... ! من ِ غریبی که تجربه اش می کنم ! همان من ِ با تو که میخندد با همه بغض هایی که از دوریت در گلو دارد !
من ِ با تو برایت حرف می زند ٬ برایت غصه می خورد ٬ درد دل می کند ٬ نگرانت می شود ... من ِ با تو کارهایی می کند که هرگز نکرده ! من ِ با تو به این فکر نمی کند که چشمانت را بسته ای ... من ِ با تو برایت می نویسد !
کاش می شد راهی برای تعریف اسارت در بازی های دونفره پیدا کرد .... خواستم بگویم من ِ با تو نباخته ... در نگاهت جا مانده ! اما قبول ... دست آخر را تو بردی . چشمهایت را ببند ! خیال فرار ندارم .
تو که خبر نداری...
من اینجا پشت به آینه می ایستم و میگویم مهم نیست . من ٬ بازنده یا برنده ٬ عاشق قمارم . آغوش تو این روزها جای امنی ست برای بیقراری های من . و بی آنکه بفهمم این من ِ دیوانه سبک می شود ... اما کوچک نمی شود ! من ِ با تو سبک که می شود تازه شروع می کند به بالا رفتن . اوج می گیرد ... بالا می رود . . .
ب ا ل ا ت ر . . .
سقوط هم واژه پررنگی است اما نه برای من ِ با تو ! حالا توی این چشم به راهی دیگر چه اهمیتی دارد که از آسمان و زمین تازیانه میخورم جلوی چشمهای بستهء تو ... حالا با این من ِ با تو چه اهمیتی دارد که گاه و بیگاه احساسات شبانه ام سُر بخورد روی بازوان لُختم و من به یاد بیاورم که از همهء با تو بودنها دردی در آغوشم جا خوش کرده و چه خوب که تو چشمانت را بسته ای !
بازی را تمام کن ٬ باران گرفته است .... آنقدر که سرخی چشمهایم توی ذوق می زند! مثل وقتی که بی بی دل ، تصویرش را می اندازد توی نگاهت ... من اهل بردن نیستم ! اما تک خالی که توی جیبهایت پنهان کرده ای را نشانم می دهی ؟ آخر مگر من ِ با تو چند بار مات می شود ... من ِ با تو مات نمی شود ... ماههاست !! از همان روزی که ورق هایت را به زمین ریختی و نگاهش کردی مات شد !
سفر کوتاهی در پیش دارم که شاید مقدمه کوچ باشد ! من ِ با تو برایت خواهد گفت که کجای بازی را اشتباه کرده ! فهمیده بی بی دل مال قصه هاست !
اما خواستم بگویم به خاطر همین من ِ با توست که با ندیدن هایت ٬ با بغض های وقت و بی وقتم ٬ با غربتم ... با هرچه که هست ٬ خوب و بد ... دوستت دارم !
هی
همه چی پاک شد !
درسته که اون آپی که می خواستم نیست
اما اینو نوشتم بخاطر اینکه بدونی من خیلی پُرو اَم !
فقط به همین یک دلیل !
خ د ا ی ا . . . . . . . .
صدا میاد ؟!
" ما خواهانیم که پشتیبان کشور تو باشیم،
ما نمیخواهیم از کشور تو جدا شویم،
نمیخواهیم از خانه خود جدا شویم،
مباد جز این ای مهر نیرومند! "
«اوستا، مهر یشت، بند 75»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چه قدر آت آشغال می خوری تو ؟!
اینو الان مامان گفت !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تمام زحمتش فقط چند حرکت ساده قیچی بود.
الانم مثله ...... پشیمونم !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمایشگاه پلیس !
پلیسا لبخند می زنن !
خیلی نادره !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با یه روز تاخیر
* eyewitness تولدت مبارک *
عسل - آرزو - مریم - سما
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدات مثله مته می مونه !
نمی تونی جراحی کنی ؟
همونطور که دماغتو بینی کردی !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثله اسب خوابم میاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نچ ... نچ نچ نچ !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه.
من همیشه دستام سرده.
هرکاریشم بکنی همینه.
ذات آدمارو نمیشه عوض کرد عزیزم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مثله الاغ می رونم !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماتیک نارنجی !
لاکه گوشتی !
رژ گونه !
چه جیگری ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سانسور شد !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گاهی مجبوری زر مفت خیلیارو تحمل کنی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من،
حتی تکتک اشتباهامو دوست دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
؟
*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آره دیگه .... اینطوریاس !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مامان میگه : ببینیمت تو خونه !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینکه خودم توی کیفم گم نمیشم، شاید یه شانس بزرگه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاعر میفرماید:
برو بابا.
جمع کن کاسهکوزهتو.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هــــــــــی !
می گم
کسی منو یادشه ....
-
-
-
میتونین تصور کنین، من اینجا، با خودم حرف میزنم.
هوم؟
.
.
.
به شوق آمدن پاییز فنجان داغ قهوه تلخ را - که با اندک سردی سر ِشب ِ روزهای آغازین مِهر سر جنگ گذاشته - لاجرعه بالا می کشم. و قهوه ای دیگر ! همه چیز بوی ژاکت سفید بافتنی توی بقچه ی زیرزمین را می دهد ! بوی کهنگی . . . بوی نا ! سرزنشم مکن ! بگذار بنویسم تا ته شب ! می خواهم امشب تمام شود . اندوه این درد بی پایان در قهوه ام رسوب می کند . بازی نور است و دستانی که سایه اشان را می بینم و سماجت ِ ماندگاری ! انگار نه انگار که آغوش من پناهگاه خوبی برای رام کردن سرگردانی ِ راندگی ها نیست ! بوی قهوه و بازی نور و دود سیگاری که وجود ندارد ٬ تمام اینجا را خمار کرده است !
امشب تکلیف اینهمه بغض بی قرار معلوم است و هیچ دوست ندارم هیچ رهگذری را در این دلگرفتگی هایم شریک کنم ! حرف ها و شعر ها و مهم هایم را در کیسه ای ریخته ام ٬ و تَلی از تصاویر را که نمی دانم کدامشان حقیقی اند ٬ کدامشان رویا و کدامشان توهم . . . و این همه را به دوش می کشم . شانه های خودم را بیشتر دوست دارم ! حتی با تمام خستگی هاشان . . .
همه ی سر گیجه های من از بوی قدیمی ِ همان ژاکت سفید است . تو می دانی من چرا اینقدر دلتنگ بی هوا رفتن ها می شوم ؟ تو می دانی چرا قلبم تُند تُند میزند و گاهی هُرّی می ریزد پایین ؟ می دانی تا کی باید چراغها را خاموش کنم و این همه ترس و دلشوره را از چشم دیگران پنهان کنم ؟ هیچ می دانستی امتداد این ساعتها در نُتهای تکراری تا هوس بهار نارنج و بوی تلخ قهوه کش می آیند ؟
نه . . . نمی دانی ! هیچکس نمی داند چه هیاهویی در نگاهم خفته ! می دانم که سخت دلتنگم و حرفهایم بریده بریده به دنیا می آیند . . . اما تو چه می دانی چه زندگی فراموش شده ای در دیوارهای این اتاق پنهان است !
می دانم کلماتم در باورت نمی گنجد اما افسانه که دور نیست .... این دخترک به این قصه های شبانه زنده است !
گاه افسوس لحظه های خوش چون نیشخندی بر گوشه لبانم می نشیند و بعد . . . فارغ از همه چیز می شوم ـ گویی که لحظه های خواب بوده اند !
اما باور بودن . . .
ته مانده نامفهومی از توهمات که همیشه با من است ـ همچون احساس گنگ و خنکی که در زیر آبشــــار کوچک بر سرم می بارید ... قطــره قطــره ... و اشتیاق مرا به سیراب شدن دو چندان می کرد. گودال کوچکی بین سنگهای غریبی که سالها دست نوازش آب فارغشان کرده و حسرت دیدار خورشید را از یاد برده اند ! دستهایم کوچک اند ... اما پر از آب ! سیرابم نمی کند این جرعه ـ اما بدون شک خواهش عطش است که شکسته است. قطره ها می بارند ـ سنگ ها می لغزند ... پاهایم هم ! امیدِ پایداری است که در من عمیق تر ریشه می دواند. کوه استوار و صدای آب جاری و آبشاران خنک !
این منم ! با تمام وجود ... پشت رویای خنک بلورین ریزش آبشار !
سکـــوت را که می بلعم سرشار از حس فریاد می شوم ... سرشار از ســـــرودن ! چقدر دوست دارم این نسیم خنک عطرآلود کنار آبشار را. چشمانم را می بندم. ملاحت نوازش تُرد قطــــره های ریز و دوست داشتنی را به روی صــــورتم احساس می کنم و دوست داشتنی تر ـ همان رویای دیرین ـ زغال های سرخ !
آب و آتش !
چونان جاری بودن اشک و گرمای دلنشین لبخند !
اشک و لبخند !
خُنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
و نماند هیچَش اِلا هوس قمار دیگر !