.
من از تو دل نمیبُرم
اگرچه از تو دلخورم
اگرچه گفته ای تو را
به خاطرات بسپُرم
هنوز هم خیال کن
کنارِ تو نشسته ام
منی که در جوانیام
بهخاطرَت شکستهام
:.
تو در سرابِ آینه
شبانه خنده میکنی
منِ شکست داده را
خودت برنده می کنی...
::.
رفیقِ روزهایِ خوب،
رفیقِ خوبِ روزها
همیشه ماندگارِ من
همیشه در هنوزها ...
* رفیقِ خوب با صدای محسن چاوشی
دوباره قصهء نوشتن است... اینبار همه چیز از مَداد شروع شد! از همان مداد سادهای که کارهای بزرگ میکند اما تو گفتی فراموش نکنم که همیشه دستی هست که حرکتش را هدایت میکند، و گفتی این خداست که همیشه تو را در مسیر ارادهاش حرکت میدهد! مداد ... همان که گاهی دست میکشم از نوشتن برای تراشیدنش، گفتی مداد رنج میکشد اما آخرِ کار اثری میگذارد ظریفتر و باریکتر، پس رنجها را تأملی باید! نوشتم ... غلط شد! گفتی مهم این است که خود را در مسیر درست نگهداری، پاک می کنیم... تصحیح یک خطا! حالا این مداد اینجاست، باریک و بلند با طرحی ظریف. گفتی شکلش مهم نیست ... زغال مداد ... مراقب باش درونت چه خبر است! حالا وقت اثر گذاریست! هشیار باش و بدان چه میکنی!
وقت نوشتن است رفیق. هرچند که امشب هوا بیداد کند برای گپِ دوستانهای که بوی غریب خاک را با تمام تعلقاتش به مشامت برساند... هرچند که امشب ک.اِل تاور تمام چراغهایش روشن باشد و چشم انداز بیداد کند... پنجره باز باشد، پاها آویزان و لَخت تاب بخورد، نه از سقوط بترسد و نه هیچ چیز دیگر ... خدا نزدیک باشد، آنقدر که کافی باشد دست دراز کنی، خوشهای بچینی، لبخندی بنشیند گوشهء لبت، یادت بیاید کی هستی... از کجا آمدهای... از عمق چه خاک حاصلخیزی!
بلند میشوم ،
فصل کوچ است به فطرت،
قسم به قلم ... و به نامِ نامیِ امشب !
بهانهء نوشتن امشب را بگذار پای آن ابر سفید و خاکستری که دارد از بالای برجها عبور میکند. بگذار پای صداقت سرمهای رنگ امشب. این چند روزه دستم به قلم نمیرفت... امان میخواست! من هم خواستم قدرنشناساش نباشم. اصلاً میدانی، گاهی دل آدم هوایی میشود... آنوقت نه اینکه فقط دست به قلم نرود... نه! چشم هم به دیدن نمیرود، پا هم به رفتن نمیرود، زبان بیمجال میشود برای گفتن، گوش هم که روزِ خوبِ خدا خوب نمیشنود... حالا این بیبیِ دل که اینجا نشسته حکم میدهد، دست آخر هم که معلوم است. من مات میشوم! گفته بودم که، اصلاً از روزی که ورقها را دست گرفتی من مات شدم...
داشتم به خانم ب. امروز میگفتم وقتی داشتم میآمدم اینجا، مامان هیچی نگفت اما آخر سر یک چیزی در حد یک جمله گفت و تمام ... مامان گفت آدم هرکاری که میکنه، هرچند کوچک و چه درست و چه غلط، یه خط ازش به جا میمونه. شاید بشه خط اشتباهها رو پاک کرد، اما ردشون همیشه به جا میمونه. حواست خیلی به این ردی که ازت به جا میمونه باشه! خانم ب. گفت مامانت چه حرف خوبی زده! گرچه مامان معتقده نباید به من بگه... چون برای خودش نگاه بابابزرگ کافی بوده. حالا من خوب که فکر میکنم، میبینم درست بعد گذشت یکسال و چهار روز، این جمله مثل پاورقی پایین صفحات این کتابِ یکساله است! داشتم همه چیز رو مرور میکردم تا رسیدم به اینجا ... به ردهای به جا مونده ... به اینجا که قمیشی میخونه :
من میگم حالا بسوزم یا که با غصه بسازم
تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمیبازم
من میگم اینجارو باختی، عمری که رفته نمیآد
تو میگی قصه همین بود، تو یه برگی توی این باغ!
هالهای محو از ابر سفید هنوز توی آسمان است. کمی بالاتر رفته اما باز هم سوژه خوبی است برای نوشتن، برای چند کلمه گپ زدن، برای یک فنجان قهوه داغ و تلخ. تو میدانی رد به جا مانده از ابر از چه حکایت میکند ... از باران ؟!؟ نمیدانم چرا دلم هوایِ هوایی شدن دارد...
هر فکری که الآن در سر دارم
مفت سگ هم نمی ارزد،
چون کاملاً قاتی کرده ام.
ریچارد براتیگان
ـــــــــــــــــــــــــــ
* سانسور شد!
آن موقع ها خیلی خیلی دوستش داشتم. انگار زندگی ختم میشد به حالت جذاب ایستادنش جلوی آینه و دستی توی موهایش بردن و با آهنگ لوبی لوبی بیریک زدنش! به آن موهای بالایی نسبتا بلند که هر چند وقت یکبار مامان را به خاطرشان دم در مدرسه اش میخواستند. پشت لبش تازه سبز شده بود، قد بلند و لاغر با صورتی کشیده، لب های باریک و چشمانی مشکی و با نفوذ. آن موقع ها نمیفهمیدم اکرم، دختر همسایه بغلیمان، وقتی از پشت در من را از ورای بازی بچهگی صدا میکرد برای چه بود. فکر میکردم چه بچه جذاب و خوش سر و زبانی هستم من که اکرم صدام میکند، میگوید خانم کوچولو بازم کفشاتو اشتباه پوشیدی؟! بعد من پاهایم را جفت میکردم کنار هم... نخودی میخندیدم، همونجا این پا آن پا میکردم تا اکرم مرا از پله بلند خانه دو طبقهشان ببرد تو، لاک قدیمی ناخنهایم را پاک کند، لاک جدید بزند، یک شاخه گل رز بزرگ از باغچه حیاطشان بچیند بدهد دست من و من کلی ذوق کنم که چه دوست داشتنیام! آن موقعها این را هم نمیفهمیدم وقتی داداش حیاط خانه را آب میدهد من چه قدر آنجا موجود زایدی هستم... باید هزار و یک دلیل میآورد که من از تماشایش وقتی شلنگ آب را هوایی میگرفت تا شاخه های بالایی درخت انار را آب دهد، دست بردارم تا رد نگاهها را نبینم و به داخل خانه بروم! آخر درخت ها را خیلی با حوصله آب میداد، نمی دانستم که فقط درخت آب دادن نیست که... حیاط های ما دیوار به دیوار بود... آنها هم سن بودند و من اما خیلی کوچکتر. بعد بابا دو تا موتور وسپا خرید، یکی برای داداش بزرگه و یکی برای او. من هنوز کوچک بودم، آن قدر که وقتی روی موتور وسپا من جلوی پاهایش میایستادم فقط کله ام معلوم بود. او هم مارپیچ از بین ماشینها تا سر پارک میرفت و برای من بستنی میخرید. شاید اگر شانس میآوردم محسن را میدیدیم ... محسن سر کوچه رسول اینا میایستاد. رسول دوست داداش بزرگه بود و آنها حسابشان از اینها جدا بود. درس و مشق و ... به همین خاطر گاهی آمارشان درمیآمد. محسن ریش داشت. خیلی هم. دندانها سفید و مرتب از ورای ریش و سبیل معلوم بودند. یک پا هم نداشت اما میگفتند مثل بز کوهی کوهنوردی میکند و ساعت ها مثل ماهی شنا میکند. من همیشه فکر می کردم محسن شاید جبهه بوده و الان یک برادر است و حتماً در آینده شهید میشود ... هرچند سن اینها به این چیزها قد نمیداد. محسن که میآمد من سرم را از جلوی موتور وسپا میآوردم بالا و او من را که میدید میگفت : سلام خانم کوچولو ... کجا میری؟؟ بعد من دلم غنج می رفت واسه محسن که همین یک کلمه را بگوید، من بخندم و بعد او به من بگوید دندوناتم که موش خورده! بعد علیرضا بیاید. لاغر، چشمها خمار... انگاری مست مست! بعد هم علی تپل که چشمهایش سبز سبز بود با رضا که خیلی مودب بود. رضا و علیتپل همیشه پشت موتور داداش من مینشستند. علیرضا هم پشت موتور گازی محسن. بعد من کلی حال میکردم جلوی وسپا، وقتی باد میخورد روی صورتم و با یه نیش گاز موتور گازی محسن کلی عقب میافتاد و داداش داد میزد گاز بده بزار آببندی بشه ... محسن میخندید، میگفت حالا بهت میگم مرتیکه! من غش غش میخندیدم، نه به شوخیشون یا به کلمه مرتیکه یا موتوری که از ما عقب میافتاد، فقط به محسن که یادش بیفته دندونامو موش خورده! مامان اما همیشه شاکی می شد وقتی داداش منو با خودش میبرد! اون شب آخری فقط شیر خریدن، از این شیشهایها، بعد آمدن شیرینی خریدن، نشستیم شیر و شیرینی خوردیم... مناسبتی داشت حتما که به من نگفتن اما شب که برگشتیم خیلی دیر بود، مامان دعوایش کرد. اونم دیگه منو با خودش نبرد. شاید همه فاصله از اونجا شروع شد. چه دوست داشتم صبحها منو با وسپایش ببرد مدرسه، دوستهام میگفتن داداشته؟! ... بعد رفت سر کار، روی تمام شعرهای عاشقانه ای که زیر شیشه میزش بود، پر شد از فاکتور و سربرگ و دفترمعین. حالا دیگر یک موتور سبز پرشی خریده بود که بغل موتور وسپا پارکش میکرد. گاهی با هم میرفتیم موتور سواری، عکس می انداختیم و من دستم رو دور کمرش حلقه میکردم... پرواز میکردم! مامان قصد نداشت برایش دختری زیر چشم کند، خودش هم. بعد اکرم عروسی کرد. من بزرگ تر شدم، فاکتورها و سربرگ هایش بیشتر شدند و اثری از شعرهای عاشقانهاش نماند... موتور هیوسانگ قرمز خرید، باز هم کنار وسپا پارک میکرد. حالا رد سبیل پشت لب مردانه میزد. لبها باریک بود و بدون سبیل چهره جذابیت خودش را نداشت... بعد دیگر خاطره ای ندارم جز اینکه دوستش داشتم، با تمام بکن، نکن، نرو هایش! با تمام به ساعت نگاه کردن هایش! الان دیگر شده یک مرد به تمام معنا! چه هنوز دوست دارم بغلش کنم با هم عکس بیندازیم... همه چیز از همان دسته گل خواستگاری شروع شد که برایش خریدیم! حالا به همین راحتی شده صاحب زندگی... موتور بازیها تمام شده اما وسپا، هنوز سر جایش باقیست. هرچه ماشین ها هم عوض شوند، وسپا آنجا جا خوش کرده ... آخرین باری که محسن را دیدم نه ریش داشت و نه سبیل. گفت خانم کوچولو کجا میری ؟! من دلم باز غنج رفت... هی این چه خانم شده! اینو علی تپل گفت و من خندیدم... علیرضا را دیگر ندیدم. دختر محسن خیلی خوشگل بود و حالا من بودم که به او میگفتم دندوناتم که موش خورده!! دختر علی تپل به همان اندازه چشمهایش سبز بود که پدرش! و دختر رضا سبزه با چشمهای مشکی و گرد! حالا دیگر اینها مهمانیهای خانوادگی است... دیگر خبری از جشن پایان خدمت داداش نیست که جلوی همه مهمانها چهارتایی کلهشان را توی کیک بکنند... آهنگ جبپسی کینگ بگذارند... بیریک بزنند و پای مصنوعی محسن را قایم کنند و بخندند! حالا مرد شده اند! زن و بچه و... محسن با همان یه پا روی همه را توی اسکی کم میکند، خانمش و دختر کوچکش هم. کی باور می کرد این همه قضیه خوابیده باشد پشت آن موتور گازی و وسپا ... این همه تغییر از دنیای جوانی تا پایان دهه سوم زندگی ! اینها را نوشتم تا همینجا بگویم اولین سبیلوی دوست داشتنی زندگی ام تویی ... شاید بعدش رتباتلر در فیلم بربادرفته ، یا بابای سعیده که دوغ میخورد و ادا اطوارهای ما را که میدید میفهمید باید با زبان بیرون آمدهاش فورتی بکشد تا نعناهای چسبیده به سبیلش... و سعیده هم روترش کند که اَه، بابــــــا... بگذریم! هرچند خیلی ازت دورم و هرچند برای این عکس آخری خیلی تلاش کردم تا به خودم اجازه بدهم دستانم را محکم دور گردنت حلقه کنم، هرچند فاصلهمان دیگر خیلی خیلی زیاد شده ... اما دلم گرم است که دارمتان. دوستت دارم !
پ.ن : با کمی تاخبر سالگرد ازدواجتان مبارک.
پ.ن : باورت می شود این عکس آخری را خیلی خیلی دوست دارم ؟!
ر.ن : خماری چشمهایت، بهانه ای بودی برای یادآوری خاطرات کودکیام !
دخترک امشبی را هم مهمان من بود. همینجا نشسته بود. درست همینجا. با همان چشمان کشیده و تنگ که وقتی میخندید هیچ چیز جز یک خط باریک دیده نمیشد و من شک میکردم وقتی میخندد چیزی ببیند. یانهی هم نشسته بود این طرفتر. من اما ایستاده ام. رو به پنجره، دستانم را از پشت در هم قلاب کردهام و دارم گوش میدهم ... حرف میزند، من چشمانم را تنگ میکنم ... همه چیز در هاله ای از نور فرو میرود. فکر می کنم انگار دنیا ارزش دیدن با چشمهای باز را ندارد، یا شاید چشمهای باز مال این دنیا نباشد ... نمیدانم ! هلنا کمی دورتر نشسته، از پنجره اتاق، اینجا که من ایستاده ام، خوب که نگاه بکنی، بالای ردیفهای درخت، درست وسط آسمان رو به من چهارزانو نشسته و دارد شال را میبافد ... همان شالی که داشت برای رضا قاسمی میبافت، در وردی که برهها میخوانند! حالا من هیچی نمیشنوم ... حتی اگر دخترک چشم بادامی خیلی هوایی شده باشد یا اینکه من به یانهی بگویم من نمی دانم، فرق دارد تصمیمهای ما با هم ... و او هم بگوید خوب فرقمان که معلوم است، من به عشق اعتقاد دارم و تو نداری ... من اما هیچ نمی شنوم ... هرچند که دخترک از روابطش بگوید و همه چیز و همه چیز، باز هم من نخواهم فهمید که شروع این قصه از کلیدی است که بین سینه هایشان پنهان است یا چیز دیگری است. آخر سر هم مثل شال هلنا معلوم نخواهد شد کجا تمام میشود! اصلاً من نمی دانم اصرار برای شروع این بازی از تمناهاست یا از نیازها یا از تنهاییها و یا از همان عشقی که یانهی میگوید و من نمیفهمم ... اما حالا من پای پنجره فکر می کنم آن پسرک چینی که در بلوک روبرویی، وقتی باران میآمد، از پنجره افتاده بود نکند هلنا را دیده ؟ا! خوب شاید خسته شده از بس که هلنا می بافته و این قصه دراز میشده، خواسته بره میل های بافتنی هلنا را بگیره یا اصرار کنه که هلنا نبافه ... خوب خبر نداشته باور آدم که کم بشود آنوقت است که آدم هلنا را می بیند که میبافد و میبافد و میبافد ... آنوقت است که آدم فکر میکند که فهمیده سر دراز این قصه فقط از برای تمنای شروع بوده ... حتماً همین است! همینها است که دخترک چشم بادامی را نگران قصههایش میکند، از آن چیزهایی که داشته و از دست داده، اما بازهم فکر شروعی دوباره است ... حالا من اینجا، هیچ هم ندارم، به قول یانهی فقط فرق دارم ... الان یک تمنا هم دارم ... اینکه نه بشنوم و نه اینکه بگویم ...تمنایی دارم عجیب، برای نوشتن !
پ.ن : به گمانم خواب هایم را دزدیده اند !
ر.ن : نکته بینی که نظر می گذارد ، هرچند غریب ، دوستش دارم ... به عشق همین ها شعله می کشم گاهی برای نوشتن ... نگو که مهم نیست !
حتی اگر همه ایکاشها محو شوند
حتی اگر آسمان بشارت باران را در کویر خشک فراموش کند
حتی اگر دستهای نیاز امید همیشگیاشان را برای استجابت در تمنایشان حفظ کنند ،
کوچهها تاریک تر از همیشه باشند و یا فریادها کوبنده تر از قبل ...
همه چیز در آخر طعم خوشی خواهد داشت !
و آن طعم پایان است !!
پایانی برای تمامی ناتمامها ...
پ.ن : به گمانم خوابهایم را جایی جا گذاشته باشم !
کتابها را ولو می کنم روی تخت ... ناباورانه کتاب E.T را تمام می کنم، بعد برای صدمین بار آهنگم را گوش می دهم ... یان هی می آید تو اتاق ... می خندد! Wow ... you are right ! میخندم، میفهمم اوضاع از چه قرار است و پیش بینی من متعجبش کرده ... باز میخندم، ابلهانه میخندم، بلند بلند. چه شب عجیبی شده ... آخرین باری که خوابیدم پریروز بود ... مریم بود، خیلی بلندتر، لاغرتر، یقه لباس اسکی از زیر پالتوی چسبانش بیرون زده بود و کفش های تیمبرلند قهوه ای پوشیده بود با همان لبخند آرامی که فراموشش کرده بودم ... از آنها که زیر پل حقانی می پریدیم بغل هم و به من تحویل می داد ... من اما، نمی دونم چرا توی ساختمان های خوابگاه دانشگاه بودم، انگاری اونجا زندگی میکردم، از بس دلگیره بهش می گیم ویستا سگی! دلگیریش اصلاً خیلی عجیب غریب است. حالا من ۲ بار هم بیشتر اونجا نبودما، اما نمی دانم چرا این دلگیریش توی خواب چمبره زده بود روی من ... من اما، غمگین، پریشان، با تی شرت خاکستری، دمپایی ... نیم نگاهی به لبخند مریم که خم می شود در آغوشم بگیرد ... پریدم ! همین ! دیشب صدای پارس سگ میآمد، از زیر سیاهی چشمبند هم نور میآمد، شاید هم قرار بر این نبود که بخوابم ... امشب اما اگر نمی خوابم دلیلش چیز دیگری است، هوا خوشگل است، آدم حیفش میآید، گفته بودم که، زمان از دست می رود ... امشب نایاب به نظر میآید، خنک، خاکستری، پرستاره ... نه که انگاری همه جای دنیا زمستان است و اینجا هم استوا ... نه انگاری که روز ۳۳ درجه گرم بود ... هوا، هوای شب کویر است. از آن شبهایی که آقاجون توی سردی هوا، زیر خاکستری آسمان، لخت میشد میپرید توی استخر ییلاق و حمید پشت سرش، من هم دماغم را میگرفتم سوزنی می پریدم توی آب و آقاجان آبم میداد، بعد من میآمدم بیرون میرفتم روی دیوار کاهگلی نیمه ویران می نشستم سازدهنی می زدم ، بعد حمید می آمد. با شورت مامان دوز خیس میآمد کنار من، لب کاهگلی دیوار زنبوری می زد ... آخ که چه حسرت صدای این زنبوری را داشتم ... من اما بلد نمی شدم، صدای نفسم بلندتر از صدای زنبوری بود همیشه، سازدهنی اما حال می کرد با این نفسه های بلند و کشدار. بعد که حمید می رفت من کلی می خندیدم به دایره خیس روی دیوار کاهگلی ... امشبم باز از آن شبهایی است که من هوس می کنم پاهایم را از پنجره آویزان کنم. گرچه نه دیوار گلی هست، نه آقاجانی هست، نه آبگیر ییلاق، نه حمید و نه نوای زنبوری و نه حتی کودکانه های معصوم ما. منم و یک دریچه و یک ساز دهنی اما ... مثل دیروز شاید بنشینم لب پنجره سازدهنی بزنم ، عابرها بایستند ، نگاهی بیندازند به طبقه سیزدهم ، دست تکان بدهند و من هوس کنم خودم را بندازم توی بغل بعضی هاشان. اما حیف که خیلی دیر است! عابری نیست جز تک و توک مستانی که از بار خیابان پشتی میآیند ... میدانم دلتنگی های این خیابان زیاد است ... امشب اما از آن شبهاست ... شبهای کویر !
صدای آتش بازی تمام شهر را پر کرده ... من اما گوشم به این صداها بدهکار نیست. اینجا - در این اتاق کوچک - که پنجره ای به وسعت برج های دوقلو باز می شود ، من دور از هر هیاهو ، لب بلند پرتگاه پنجره ،پاهایم را آویزان کرده ام و به وسعت پیش رو چشم می دوزم ... چه دوست دارم این آهنگ بلندتر خوانده شود ...
See the time of my life
My days and my nights
so it's alright
Cuz at the end of the day
I still got enough for me and my
...
Still need to learn more
تمام حس جاری در درون من ، مثل یک فریاد ، با پاهای لخت من تاب می خورد ... چه دوست دارم اینجا را ، با تمام ارتفاعش ، با تمام ناتمامی راه ، از اوج این پنجره تا عمق زمین ... هرچند اینجا خسته هم که باشم ، تنهای تنها هم ، گیریم جدا افتاده از هر جماعتی ، خلوتی دارد وصف نشدنی ... اصلاً می دانی ، حالا می فهمم وقتی پنجره باز می شود به اندازه تمام چشم اندازش وسعت می گیرد ... شاید بیشتر ... به اندازه تمام آسمان !
See the worth of my sweat
My house and my bed
Am lost in sleep
I will not be false in who I am
As long as I breathe
I love you, I miss you, I forget you
Even though you never let me down and always are by my side
For all the times I've failed and hurt you deeply
Better later than never to give you a 1000 apologies
I'm shouting silently, callin' you, I'm listening to you, I'm tryin'
You nourish me
When the air that I breathe is violent and turbulent
I'm forgettin' you
....
Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody
...
هوا دم کرده و خفه است
باران میآید
سردم میشود ...
خبر مرگ بورقانی اندوهگینم میکند ... شاید خیلی سالها بگذرد از آن موقعها، خاتمی، مهاجرانی، حوزه هنری ... اما خوب، وسعت اندوه گذر زمان نمی شناسد. همینجوری میآید چمبره می زند در گلویت ... آنوقت هر چهقدر هم که اینجا گرم باشد و خورشید بتابد، تو سردی این زمستان را تا مغز استخوان حس می کنی !
روحش شاد .
پ.ن : از اول فوریه هی میخوام هیچی نگم ... نشد آخر ! فکر کن ... هی جلوی ملتی که می خوان به احمقانه ترین شکل با مرز جغرافیایی بسنجنت و هی عرب و فارس راه بندازن ، مقابله به مثل کنی و فیگور بگیری که بابا " آی ام پرشین ... میو " ... ما هخامنش ، فرهنگ ، تمدن ، شما .. هه ... ملخ ، شتر ، انتخاباته ِِِ نذار بگم دیگه ... و باز هشدار بدی که فلان و بهمان و آزادی فکر و این حرفا ... بعد یکی گند بزنه به همه چی !! حالا طرف نصفه شب ، سه شب بعد قضیه ، که من فکر کردم خداروشکر که خیلیا نفهمیدن ... اس ام اس بده که هی فلانی .... داشتی می گفتی ... !!
هی ... هی ...
پروانه ی من در دامی افتاده است
که عنکبوت آن سیر است!
نه می تواند پرواز کند
و نه می تواند
بمیرد ...
اینجا نشسته ام ، فرو رفته در صندلی . نگاهم از سرخی آسمان به برف های توی حیاط می لغزد و سُر می خورد تا ردپای قطره های آبِ روی شیشهء بخار گرفته. بوی تلخ قهوه فضا را انباشته. من چشمانم را می بندم ... گویی همه چیز چونان شب های بلندِ بی خوابی می ماند! می توانی بگویی چند شبِ تبدارِ دیگر باید بیاید و کشدار شود به غایت ... ؟! می دانم ... اینجا نه لشگرکِشی ای در کار است و نه جنگی ... حکایت همین باید باشد که شهرزادِ قصهء من ، خیلی بیشتر از هزار و یک قصه را از بَر است. گه به گاه عزم سفر می کند، آنوقت من می مانم و رشته ای باریک از قصه ای که خواب از سر می پراند و سرِ دراز قصه می رود تا عزم سفری دوباره ... شاید ... شاید روزی بیاید این قصه به شبی دیگر وصل شود ... خواه نسیم خُنکِ شب های کوتاه تابستان موهای آشفته ام را نوازش دهد و سراپا گوش شوم به قصه ، یا خواه برف بیاید و جاده ای باشد و گلوله ای برفی که خواب از سر می پراند و یا صدای پا باشد و قتی برف به زیر پوتین هایم می رود و فقط ردپایی به جا می ماند که حتماً فردا خبری از آنها نیست ... چونان شبی دراز از هزار و یک شب ... اما با یک دلِ تَنگ ... دِلتنگ، مثل حالا ! وقتی که تو دوباره عزم سفر می کنی ... آسمانِ شب هم که ابری است و به سرخی می زند و ستاره ای در کار نیست . اصلاً می دانی ... به نظر من شب های قصه های سفر و تنهایی ... تا خود صبح از هزار و یک شب هم چند شب بیشتر می شود!! قطره ها دانه دانه سر می خورند از روی شیشه ، می بارند کنار پنجره . نیست می شوند طفلکی هایی که بارانشان گرفته از ابرِ توهمی که بالای شیشه دیده اند ... چه تلخ است سفر مثل طعم تلخ قهوه !
تویِ هر شهرِ غریبی با تو می شه موندنی شد
قصهء هزار و یک شب می شه بود و خوندنی شد ...
-
من از پرورش گل و گیاه هیچی بلد نیستم ... به نظرت گل بزرگه رو کِی به کِی آب بِدَم تا پژمرده نشه ؟!
دروغ نگفته ام اگر بگویم هنوز نمی دانم از چه خوشش می آید. خوش ذوق است. شعر هم می خواند ... گاهی البته. فیلم ترسناک هم میبیند. زیاد برایم حرف نمیزند. من هم نمیتوانم جلویش پابرهنه راه بروم، حتماً می خندد اگر بگویم می خواهم پابرهنه بروم تا حس کنم زمین چه می گوید ... حتی شاید بخندد اگر بگویم موهایم را باز گذاشته ام تا زمزمه باد را بشنود. چندتا ماهی دارد که من برای هر کدامشان اسمی گذاشته ام، خودش اما این را نمی داند! گاه که دارد با تو حرف می زند یا همینجوری از پنجره بیرون را نگاه می کند چشمهایش زلال می شوند ... مثل امشب. صورتش را که برگرداند از پشت زلالی چشمهایش غم غریبی پیدا بود. نشسته بود و با آرنج هایش تکیه داده بود به چمدانی که هنوز بوی سفر نگرفته بود. من غریبی می کنم وقتی می فهمم دلتنگ می شود ... اما دورتر از این حرفها هستم که بخواهم پاپیچ شوم تا غم چمبره زده توی چشمهایش را برایم تعریف کند. آنقدر دورم که دلتنگش میشوم گاهی ... دروغ هم نگفتم اگر بگویم دلتنگ همین موقع ها می شوم که چشمانش زلال می شود ... رو بر می گرداند و سکوت می کند !
میشینم منتظر اینجا
تا تو برگردی دوباره
تا بشینی پای حرفام ... دل من هواتو کرده
میگه : امروز برف اومد سما ... من هورا می کشم ... اونقدر سرد هست که چکمهء بلند بپوشیما ! می گم بیخیال میگن بگیر بگیره که ؟! ... همین که میگه اون با من دلم گرم میشه ... یاد اون پله های فلزی کذایی می افتم که از طبقه دوم تا لب استخر بی آب حیاط می اومد ... چه حیف که دیگه اون خونه نیست که من تمام تنم بلرزه از سرما و وحشت لیز خوردن از پله ها ! بعدشم تازه که هوا تاریک میشه هوای جاده بزنه به سرمونو ترسون و لرزون یواشکی توی برف از پله ها بیایم پایین و توی امنیت ماشین چمبره بزنیم و از سر شریفیمنش که بنداریم جلوی پارک یهو داد و بیدادمون بگیره و یادمون بیفته دیگه می شه داف بازی درآورد و الان از همه جا دوریم و اتوبان و بعدشم پیچ های جاده فقط معلومه ... میگه به راهم ها ... کی میای بریم برف بازی !؟ میگم میام ... م ی ا م
آری در مرگ آورترین لحظه ی انتظار زندگی را در رویاهای خویش دنبال می گیرم. در رویاها و در امیدهایم ! احمد شاملو
دستکشهای چرمی
شــــال گــــــردن
چـــــــکـــمه
پــــالتـــو
کــــلاه
برف
و
گرمیِ
دستهایِ
مادرم...
این تمــام سهمِ من
از زمستان امسال باشدکافیست !
اول دسامبر ۲۰۰۷
دلم دارد هی بال بال می زند برای همه چیز ! برای هر چیزی که انتظارش را می کشیدم و برای چیزهایی که حتی فکرش را هم نکرده بودم ! کاش می شد این دیوار تنهایی اتاق را هم با خودم ببرم ! اصلانمی دانم دلم چه می خواهد ... انگار خو گرفته این بی قراری با دل من ! آخِر آن موقع ها قرارنبود قصه اینجوری تمام شود ... وقتی رسیدم به اینجا، به این اتاق - که چه قدر بوی نیامدن می دهد و چه قدر این اتاق تا تمام دوست داشتنم فاصله دارد - فکرش را هم نمی کردم این کلاغِ ناسازگار آخر قصه سرِسازش با من بگذارد و پیش از پایان قصه به خانه اش برسد ...
... اصلاً نکند همه چیز یک شوخی ساده است !؟! نکند تو فقط خواستی سر به سرم بگذاری وقتی گفتی امروز چه خوشگل شدی و حرفهای قشنگ قشنگ زدی؟! ... نمی دانم – شاید ترسیده ام ! شاید هم خواب دیده ام همه اینها را !
چه ترسی بَرَم داشته ! این بار صرف فعل آمدن و رفتن با هم است ! چه سخت می شود ... می آیی و می آیم ... می روی و می روم ! چه قدر دلم تاب دل دلِ ساده روزهای اول آشنایی را ندارد ... حتی دیگر نه سفره خانه ای هست و نه آوای شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم و نه قرآنی که به آن سپرده شوی و نه من که چشمهایم تر شود و روی برگردانم تا شاید نفهمی خداحافظی روی لبهایم ماسیده است و دارد توی گلویم چنگ می اندازد ... نه حتی این دیوار تنهایی ام هست که بنشینم پای تصویر دخترک تنهایی هایم و گریه کنم و زار بزنم و مشت بکوبم به دیوار که چرا اینقدر فاصله دارد با تو و با همهء دوست داشتن هایم ... چه ترسی بَرَم داشته ... !!
حالا اینها را بی خیال اصلاً ، اینبار می خواهم بیایم ... عیبی هم ندارد که بترسم مبادا ببینی دلم مثل دل کفتر زده هی بالا و پایین میپَرد ... سلام کنم ... لُپ هایم گل بیندازد ... از مغز سر تا نوک پاهایم داغ شود و من خیالات برم دارد که این تویی که در من حلول کرده ای ... جریان داری ! چه بی تابم ... چه قدر دلم می خواهد بگویم ف و تو خودت تا فرحزاد بروی ... حالا تو از خط خطیه روی دیوار اتاق بپرس که کدام پرهیز و کدام جاماندن! ... و من حالا می ترسم بروی و در چنان هوایی بیایی که دل کندن از تو غیرممکن باشد ... چه آدم فهمیده ای بود آن که گفت : عشق است که مثل پَرِ شاپرک توی رگهای تنم بال بال می زند - درست مثل پَرِ شاپرک - و با هر بال زدنی بند نقره ای دلم هی میلرزد و هی میلرزد!!!!
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانهء آنهاست ...
نه ... وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگرچه منحنیِ آب بالش خوبی است
برای خواب دلاویز و تُردِ نیلوفر
همیشه فاصله ای هست ...
( سهراب سپهری )
پ.ن : ممنون از دوست خوبم و نقدی که درمورد این نوشته داشتند. عبارت های خط خورده جمله هایی است که مناسب متن نبوده و البته بعضی از جملات جایگزین داشتند که فرصت مناسبی برای ویرایش و تصحیح نبود. به هرحال از دوست مهربانم که نظرات سازنده اشان همیشه راهگشای من است بسیار متشکرم .
فاصله قرار نیست طولانی باشد، به درازای سالهای جوانی که هر بار برگردد به مرداد هزار و سیصد و سی و دو. فاصله تنگتر از این حرفهاست، شاید یک لحظه. یک لحظه میان بودن و نبودن، میان خواستن و نخواستن، میان دوست داشتن و نداشتن ...
هر از گاهی هم کمی بلندتر از این. آنقدر که صدایت از این سر سیم سینهخیز خودش را برساند آن طرف و جوابت برگردد و صدای اشک پای گوشی آتش بزندت تا فاصله میان بودن و نبودنت را جانکندن چند ذره سرگردان بین دو سر سیم تعیین کند.
(هزارتو ـ میرزا )
خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم. برای اینکه هرکس آنچنان میمیرد که زندگی می کند. خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم اموخت . دکتر علی شریعتی - به مناسب سالروز میلادش