leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

leosama

و من آفریده شدم، وهمی بین خواستن و نخواستن !

می گما ...


نوشتنم نمیاد، گفتم یه حالُ احوالی بپرسم.
مامان خوبن ؟
بابا خوبن ؟

 

ای شب به سحر برده ...


با من صنما دل یک دله کن
مجنون شده​ام از بهر خداسی پاره به کف در چله شدیای مطرب دل زان نغمه خوشای موسی ِ جان چوپان شده​ای


گر سر ننهم آنگه گله کن
زان زلف خوشت یک سلسله کنسی پاره منم ترک چله کناین مغز مرا پرمشغله کنبر طورُ برآ ترک گله کن

                                                                                               مولوی
                                                                                           با صدای استاد شجریان

ز جانم برده طاقت


کاش مجالی بود که دلتنگی‌هایم را در گوشَت زمزمه می‌کردم...

 

صدای جُغد می‌آید از این ویرانه خانه


پول را به سمت صندوق، نه به دخترک صندوق‌داری که مبهوت پسرک چینی و کارت اعتباری‌اش شده و خنده‌کنان در حال گپ زدن است، که به دست پیرزنی می‌دهد که انگار خندهء چروکیده‌ای که لبانش را فرا گرفته عمیق تر از نگاه تیز چشمان مشکی و پر سوالش است. نگاهی می‌کند و همانطور که بسته سیگارش را از پیرزن می‌گیرد می‌گوید نمی‌فهمم چمه، توی یه خلسه فرو رفتم... و من هیچ نمی‌گویم، نمی‌گویم که می‌فهمم و اینها. خداحافظی می‌کنیم. دلم نمی‌خواهد به خانه بروم اما چاره‌ای نیست. امتحانات تمام شد... این هفته با تمام سختی‌ها و شب زنده داری‌ها و اضطراب‌هایش تمام شد. و حالا، نه شادم و نه غمگین. انگاری دیگر هدفی نیست. بعد از امتحان کلی خوشحال بودم اما یک دفعه انگاری حجم تعطیلات بی‌هدفم چون آواری روی سرم ریخت. چه راست گفتی، من هم در خَلسه‌ام... فکر می‌کردم قبل‌ترها چه‌قدر آرزو داشتم که درست همین زمان تعطیلات باشد و بی‌معطلی بیایم ایران اما الان هرچند هنوز هم شوق کوچکی برای بازگشتنم دارم، بی‌خیال می‌شوم. تازه دارم می‌فهمم یا باید پُر طاقت باشی برای بی‌سامانی و یا جایی باید تعلقی داشته باشی برای رنگ زدن به روزهای این چنینی... حالا تکلیف چیست با یک طاقت تاق شده بی هیچ تعلقی که رنگی به این روزها بپاشد؟!

 

چراغی در پیش رو


زندگی کُند می‌شود گاهی، جاده پیچی می‌خورد و سر از جایی در می‌آوری که کوره‌راه مانند است. یعنی نه اینکه راهی نباشدها، هست، اما جلو رفتن و تصمیم گرفتن سخت می‌شود، پُر از فکر و خیال و باید و نباید... اعتراف می‌کنم گاهی در اینگونه مواقع سهل انگاری کرده‌ام. یعنی باری به هر جهت رفتم جلو تا ببینم به کجا ختم می‌شود. امشب نیامدم که فقط بنویسم، آمده‌ام تجربه ام را اینجا به اشتراک بگذارم، شاید هم ثبتش کنم به جهت ماندگاری. همانطور که امروز من از تجربه دیگری استفاده بردم ... میشائو، زن چینی که سی و اندی ساله است. من کمتر از یکسالی را در خانه‌اش زندگی می‌کردم و او مرا خوب می‌شناسد. امشب فهمیدم آدم‌ها گاهی ورای دین و ملیت و زبان، چه شبیه یکدیگر هستند... آمدم بگویم می‌شود آدم‌هایی را برای مشورت انتخاب کرد شاید به ظاهر در همه چیز متفاوت، اما قدرت درک و فهم آن شرایط را دارند. حال یا به جهت سن و سال و تجربه است و یا هرچی... گاه که مستأصل می‌شوی، گویی شاد هم هستی، اما حتی اگر اندکی تردید داری، بهتر است مشورت کنی. شاید نه مستقیم بروی و کمک بخواهی، کافی است ذره ای اشاره کنی. اگر طرفت را درست انتخاب کرده باشی، حتماً چندتا تجربه اینگونه‌ای دارد و سریعاً افق‌های وسیعی را جلوی دیدت هویدا می‌کند که ممکن است در عرض دقایقی کوتاه، تصمیم بگیری. چه بهتر که خوب بشناسدت. گاهی ممکن است در خلال صحبت‌‌ها یادت بیفتد کی هستی و چه توقعاتی از تو دارند و مهمتر اینکه چه از خودت می‌خواستی که اگر ذره‌ای غافل شوی چه خواهد شد... زمان در گذر است و فرصت کم. وقتی برای آزمون و خطا نیست. اعتماد به راههای رفته و معلوم الحال بهترین گزینه برای حفظ زمان و چیزهای دیگری است که با لحظه‌ای غفلت باید تأسف از دست دادنشان را به بهای هیچ تا همیشه یدک بکشی. امشب فهمیدم مشورت با آدم اهلش چراغی است که در کوره راه در دست داری...

 

من س. هستم ... کاش یکبار صدایم می‌کردی!

 
من سین کوچولو هستم وقتی تازه شروع می‌کنم به مداد دست گرفتن تا رسم نوشتن را بیاموزم و تو لُپ‌هایم را می‌کِشی و نوازشم می‌کنی...
من میم. هستم وقتی سر صفِ کلاس اول ایستاده‌ام و اسم‌ها را می‌خوانند که به کلاس‌ها برویم. با مقنعه طوسی کج که چتری‌های مشکی از زیر آن بیرون آمده، و یک گل نارنجیِ کاغذی سوزن شده به انتهای چپ مقنعه که اولین عکس پرسنلی‌ام به وسط آن چسبانده شده.
من س.میم. شرور هستم وقتی که مامان را مدرسه خواسته‌اند تا تکلیف دخترِ بدش را معلوم کند که روز معلم در کلاس دوم الف تخم‌مرغ درسته به سقف پرتاب نکند.
من میم. بهترین مبصر کلاس پنجمی‌ها هستم وقتی که اگر دیگری مبصر شود، بدترین خواهد بود چون نمی‌تواند کلاس را ساکت کند.
من س. نیستم، روژان یا ساغر یا کیمیا هستم وقتی با دوستان راهنمایی از محوطه اردوگاه دماوند فرار می‌کنیم تا با پسران ویلاهای آن سمت جاده آشنا شویم.
من س.میم. هنرمند هستم وقتی در پنجمین ایستگاه عکاسی خانه عکاسان مقام بین‌المللی می‌آورم و بابا قابش می‌کند و به دیوار می‌زند.
من سین. هنرجوی بی‌ملاحظه استاد ملک هستم وقتی که شب‌ها تا دیر وقت مضراب‌ را دست می‌گیرم، دشتی و اصفهانی تمرین می‌کنم و می‌زنم زیر آواز.
من س، عشق دروغین تو هستم وقتی برایت از پشت تلفن سنتور می‌زنم و تو ذوق می‌کنی.
من مینا جیلان‌پور‌صمدی هستم وقتی کارت تقلبی درست می‌کنیم که برنامه خالیِ درسی روی آن است و فراش مدرسه به آن که نگاه می‌کند می‌گوید: خانمِ... خانمِ... صمدی شما می‌تونید برید خونه.
من میم. آشوب طلب و منحرف کننده هستم وقتی سه روز از مدرسه اخراجم می‌کنند. نه برای فرارهایی که نتوانستند ثابت کنند، که برای ابروها و سبیل‌هایی که در مدرسه ما اجر و قرب بود.
من میم. بی‌حیا و بی‌پروا می‌شوم وقتی نماز جماعت ظهرگاه مدرسه را به هر عذری نمی‌روم.
 من س. ۱۴ ساله، عاشق لقب می‌گیرم، وقتی که تو دیگر نیستی و با همان تلفن آخری گند زدی به همه زندگی من و عصبی و پرخاشگرم کردی...
من دیگر بچه تو نیستم... یعنی دیگر س. نیستم اگر با این پسره بروم بیرون، یا با هم حرف بزنیم یا اگر شرمنده‌ات کنم جلوی دیگران ... اینها را مامان گفت!
من دیگر س. نیستم اگر عاشق شوم ... این را با خودم عهد می‌کنم. و فکر می‌کنم هر عهدی باید با خون امضا شود، تیغ در دست می‌گیرم، موبایل گوش‌کوب خواهرم را برمی‌دارم، حمام را پر از بخارِ آب داغ می‌کنم، برای آخرین بار به تو زنگ می‌زنم و... لباس آستین بلند می‌پوشم، جای‌زخم را می‌کَنم، چرک می‌کند، ادامه می‌دهم... خطی که به‌جا می‌ماند خوشحالم می‌کند...
 من س.، دختر لوس و ناسازگار تو هستم، وقتی ساکت می‌شوم. وقتی با تو حرف نمی‌زنم، وقتی در جوابت فقط یک کلمه می‌گویم... وقتی سر خواهرم داد می‌زنم، وقتی شیشه کتابخانه‌اش را می‌شکنم... وقتی تو صبوری میکنی!
من دختر آقای میم. می‌شوم وقتی به عروسی می‌رویم. خودی نشان می‌دهم تا س. باشم.
من س.میم. بد هستم وقتی اشک معلم حسابان را درمی‌آورم. وقتی با دلخوری می‌گه اگه خودت بلدی بذار اونام یاد بگیرن... میم. اِنقده آتیش نسوزون، شما دارید بزرگ می‌شید!
من س. نیستم، میم. هم نیستم. یک دختر ۱۶ ساله هستم که همه نگاه می‌کنند و قتی با شین. مدرسه را دودر می‌کنیم و از پارک دانشجو سیگار می‌خریم.
من س. خُل هستم وقتی باز تو می‌آیی و مرا خل می‌کنی و من عهدم از یادم می‌رود...
من س. دختر بابا هستم آن‌شب که بابا مهمان غریبه آورد و من کفترچاهی بال شکسته را خوب کردم.
من س. بی‌ادب و لجباز و گستاخ هستم وقتی حرف هیچ کسی را جدی نمی‌گیرم و حتی تا نتایج کنکور هم صبر نمی‌کنم.
من س. ... نه ... نمی‌دانم چه فقط می‌خواهم کار کنم...
من حتی اگه رفتگر هم بشوم بعدش شهردار می‌شوم! حالا س. یا میم. نیستم. من دنبال کار می‌گردم. در دفتر آقای دال. نشسته‌ام، چانه‌ام را بالا گرفته‌ام. اینها را می‌گویم و او قهقهه می‌زند ... من ۱۸ ساله نیستم هنوز، مامانم اینا مسافرتن، بدون اینکه کسی بداند، فقط برای اینکه بدانم چه خبر است می‌روم اینجا که فرم مصاحبه پر کنم.
من س. کله خر و آینده نیندیش، یک فولکس قورباغه‌ای بژ می‌خرم!!
من س.میم.  شماره شناسنامه ۹۱.... خوشحال و داد و بیداد و ذوق ... روزنامه سنجش، دسته گل ... منو مهندس صدا کنید! 
من س. کله شق وقتی مجبورم دو تا کوچه بالاتر از دانشگاه که فولکسه را پارک می‌کردم و حالا لو رفته، روزی ۲ بار پنجری بگیرم!
من خانم س.میم نیمچه قهرمان یک دوره کارتینگ در مجموعه کارتینگ آزادی، خوشحال هستم.
من خانم میم. سوژه درس تنظیم خانواده، وقتی رئیس دانشگاه به من می‌گوید که تو از او خواسته‌ای به عنوان بزرگتر حرفت را به من بزند و من یک لحظه داغ شوم و فکر کنم که تو چه راه احمقانه‌ای انتخاب کردی و چه احمقی هستی پس من نامزد دارم آقای رئیس دانشگاه!! 
من جوان خوش‌گذران هستم وقتی با آن ماشین قراضه، سبز شدن چراغ را یادم می‌رود و با رارا و لیلون از خنده غش کردیم و آقای ماشین پشتی که از چراغ جامانده روی"ش" خوشگذران تشدید می‌گذارد.
من، آقا اومدم بهت بگم دمت گرم هستم وقتی تو توقع داری پشت هر فولکسی که ویراژ می‌دهد یک پیرمرد نشسته باشد و خانم کوچولو هستم که باید گواهینامه به افسر نشان دهم.
من یک کروکدیل هستم که نمی‌داند چه جوری خوشحالی کند وقتی مامان می‌گوید فردا صبح باید بروی پراید را از نمایندگی بگیری.
من رفیق با معرفت هستم وقتی حالا که ماشین دار شده‌ام تو را یادم نرفته.
من صبح به نظر خودم س. هستم، شما را هم دایی ناصر صدا می‌کنم. زحمت همه را بکشید... روکش، ضبط، باند،رینگ ... و شب که میآیم خانه به نظر داداش، یک عقده‌ای ماشین ندیده هستم!
من س. هستم جلوی کارواش گل‌ها، با موهای بِلُند شده، وقتی تو آمدی و برای ماشین انژکتور مزخرف که راه نمی‌رفت سوپرمن بازی درآوردی و دستگاه شوک الکترونیکت را نشان دادی و هی گفتی فقط می‌خواهی بادیگارد باشی و من چه ترسیدم آنروز، جلوی در دانشکده فنی. 
میم هستم، میمِ خالی وقتی استاد از فرنگ برگشته که جذاب هست، در کلاس را باز میکند و می‌گوید: - میم، امروز ترافیک بود؟؟ میگویم:نه! - باران میآمد؟؟ می‌گویم نه! وقتی می‌خواهد در کلاس را ببندد می‌گویم آقای کفایی... و خودم هم در لحن پسرکُش این صدا کردن می‌مانم ... و به بقیه توصیه می‌کند اگر دیر کردند می ‌توانند با این لحن صدایش کنند تا اجازه پیدا کنند سر کلاس بنشینند!!
س. دختر لوس مامان، هیچی نمی‌فهمه! فک کرده خارج چه خبره!!
داف هم که نیستیم با دوست پسرهای شین و اینها برویم شمال... من س. از نمک آبرود برمی‌گردم.
من س. ... نه، آچغال، البته این اسم یک گُل است!
-من؟؟ س.     -دروغ که نمی‌گی؟؟     -نه!
سلام ! من س. هستم.     - سلام س. خانم. شناختم. بچه خواهر آقای دال، خواهر آقای الف!!     - بله اصغر آقا، ماشاا.. چه حافظه‌ای!! می‌شه اینو تا عصر بهم بدین. بی‌رنگ درمیاد. درضمن، می‌خوام مامان اینا نفهمنااااااااااا ....        - به روی چشم!!
من ؟؟ یه دونه دختر ... نیگا!! از اون بالا داره کفتر میایه!!
من مولانا وقتی شمس من می‌شود زری... فهمیده و با کمالات!
من س. مغرور وقتی حرف تو را نمی‌فهمم از عشق و دوست‌داشتن و س. بانوی ایده‌آل و همانی که تو می‌خواهی وقتی برایت کوکو سیب‌زمینی می‌پزم یا همراه هم می‌رویم چیتگر دوچرخه سواری و من با تو می‌خندم و تو یک دفعه می‌زنی زیر گریه.
من س. رفیق دلسوز و بامرام و گنگستر، وقتی کمین می‌کنم جلوی پارک خیال‌انگیز حوالیِ خیابان ایران‌زمین تا دلارام از بی‌اِفش خداحافظی کند و به من آمار دهد تا من ردش را بگیرم تا فلکه آریاشهر... تا شاید بشود این پسره تو زرد که قهرمان ورزشی نسبتاً به نامی هم هست را ادب کرد.
من س. دمت گرم وقتی عصرها توی تک تک جاهای دنج فرحزاد پاتوق می‌کنیم. با رارا ، یا عسل و موشی و مریم و دلارام...
من سین جونِ مقبول می‌شوم، وقتی چای جلوی مادرت تعارف می‌شود و از ادامه تحصیل حرف می‌زنم.
من س. رفیق باصاحاب دلارام... بی‌اِفِ جدید دلارام مجوز می‌دهد برای باهم بیرون بودنمان چون س. صاحاب دارد و صاحابش یکبار باغ رودهن بوده با آقای بی‌اِف که از قضا شوهر دلارام می‌شود.
من قالتاق، اینکاره، لایی‌کِش، خودشه وقتی تو مرا در اتوبان مدرس می‌بینی. رارا می‌گوید دو تاییتون کله خر ... تو می‌گویی نه ، اَهل حال.
من س. ... تنها س. دنیا که نیستم! من س. تلوتلو می‌خورم. نگی من س. اَم. آقای دکتر... اسم: مریم امیری!!! اوق می‌زنم ... محتویات معده آشوب شده‌ام اینجاست با دل و روده‌ام ، با مخ تعطیلم وقتی قلیون و چایی را گذاشتند جلومان و تو با دوز‌های بالای مصرفت تهدیدم کردی... و باز رفتی روی مخم، از سیمون بلوار تا جایی که من ایستادم، زنگ زدم محسن بیاید من را به خانه برساند... می‌فهمی؟! مامان که مرا در بغل محسن دید فکر کرد جنازه‌ام را برایش آورده‌اند... من، اینجا من نبودم ... مریم امیری بودم واقعاً ... مستعار بودم!
من ۲۲ ساله، پیش تو، با تو، در آرامش ... از میدان مادر تا پمپ‌بنزین، وقتی تو باور نمی‌کنی این حماقت کار من بوده باشد در کنار همه آن زرنگی‌ها... گفتم که مریم امیری بودم انگاری واقعاً !!
من س. می‌گویم که اشتباه کردم و تو ... دقیق نمی‌دانم الفی یا میمی یا شین ... می‌گویی من هم اشتباه کردم، به اندازه موهای سرم! و من به موهای خرمایی رنگ تو زیر تلألو خورشید عصرگاهی در امتداد خیابان میرداماد نگاه می‌کنم و تو چه‌قدر روی سرت مو داری... و پیش خودم فکر می‌کنم یعنی اشتباهاتش هم به قشنگی موهاشه ؟! ... اوم ... می‌اَرزه ؟؟
س. هستم کمی عصبانی، ذوق زده، با کمال تعجب و خوشحال وقتی برای جشن تولدم همکارها سردنده و فرمان ماشین را عوض می‌کنند، و من با تو قرار دارم و ۳ ساعتی دیر شده ...
س. هم نیستم ... هیچی نیستم وقتی می‌گویی باید بروی، و من گریه‌اَم می‌گیرد و همه توی خیابان ویلا نگاهم می‌کنند، و چشم من را تنها قرآن عتیقه فروشی ِ سر خیابان اراک می‌گیرد شاید دلم آرام شود که مسافر برای رفتن می‌آید و دلم گرم می‌شود. تا می‌رسم توی آن سفره‌خانه لعنتی که آهنگ شانه‌هایت را برای گریه کردن دوست دارم می‌‌نوازند و من هی باید اینور آنور را نیگاه کنم و تاب بیاورم دوری شانه‌هایت را هرچند به قطر یک میز دو نفره یا از ایران تا ...
س. می‌شوم باز، بی‌تاب و بی‌قرار، می‌چسبم به کار و درس و کار و درسی که تمام شد، با یک پایان‌نامه با عنوان Fuzzy Logic که به نظر من همان بودن و نبودن است!
اینجا دیگر کاری نمانده، اگر س. هستم پس باید بروم ...
س. گریانی هستم، ردیف وسط بوئینگ ۷۳۷، مسافر!
س. هستم دانشجوی تو با کمک هایت، اینکه بیل و ایرکانو و دیپازیت و قالتاق بازی چیست. س.میم. با یک مهر ریجکت در صفحه پنج پاسپورتم... س. هستم ... گوش به زنگ تو.
س. نامبر ۴۵ ، بیمار دکتر چون لو که هر دو چشمش عفونت کرده. مورد نادری است. تو زنگ می‌زنی، می‌زنم زیر گریه!
س. هستم، همخونه زهره. با چشمانی قرمز که می خندیدم و تو بعدها گفتی فکر کردی مست بودم. س. هستم... من مثلِ اسی نیستم به خدا...
س. هستم. تنها، با چشمانی متورم، لکه‌ خون‌های خشک‌شده دور پلک، لُپ‌های کبود... - س. تو نمی‌فهمی! یک هفته بیا و برگرد، مامان حالش بده !  - نمی‌شه! و تو گفتی من شعور هیچ چیزی ندارم خواهرکم ... باور کن مریض چشمهایم بودم ... من س. بیشعوری نبودم!
شمنه می‌شوم... با لهجه مسخره استاد هندیِ مارکتینگ.
س. دلتنگ می‌شوم، س. ای که تو می‌شوی همدم چت‌های شبانه‌اش...
س. می‌شوم در حسرت برگشت این راه رفته، خوش گذرانی‌ها، علی بی‌غم بودن‌ها، فرحزادها، آبعلی و جاده چالوس و ...
تغییر می‌کنم ... از س. چهل و هشت کیلویی به س. پنجاه و هفت کیلویی!
س. پریشان احوالی هستم با کوله باری بر دوش وقتی تو به من می‌خندی که اینقدر یک جا بند نمی‌شوم.
س. ایرانی هستم با یک دوست کره‌ای بی‌جا و مکان که شریک خانه‌ام می‌شود.
س. مثل بادکنکی هستم با سوراخ نگین داری روی بینی، برمی‌گردم ایران ... بعد از حدود یک سال. مریم در انتظارم است... نیمه شب است. بغلم می‌کند... رفاقتمان بوی خالص کهنگی می‌دهد.
س. هستم، برف میآید، خانه خالیست... همه بچه‌ها می‌آیند. با مژی و نازنین. س. هستم نه به شادیه گذشته. در راه شمشک تا پیتزا پارک. در ضمن رژیم هم هستم!
س. هستم، دلم می‌خواهد بغلت کنم...
س. آرامی می‌شوم مثل یک شنونده خوب و یک کوهنورد آماتور... در کنار تو که در را ه برفیِ بام خاطراتت را با کتی مرور می‌کنی و بلده راهی.
خواهر دوست داشتنی هستم وقتی دستم را لای موهایت می‌کنم و می‌گویم داداشی ... چه سفید شده موهات!!
س. خواهر الف. هستم، که به تو خواهرانه‌گی هایم را دردِ دل می‌کنم و تو برادری‌هایت را ارتقا می‌دهی.
س. هستم، راستی لامپ خریدیم از منوچهری ؟؟ یادم نمیآید ... انگاری خریدیم. دوباره من هیچ می‌شوم وقتی توی بلوار کشاورز از ماشین پیاده می‌شوم و آنطرف بلوار تاکسی می‌گیرم و خدا می‌داند که هیچ نبودم آن موقع جز بُغضی در گلو.
س. هستم که باید برگردم سر درس و زندگی... این راهی است که خودت انتخاب کردی س.!
مسافرم، نقشه می‌کشم همین که برسم بیایم سراغت... فراموش نکن، من س. هستم مشتاق یادگیری و کمی هم علاقمند به استادم.
س. هوم سیک هستم... خوابالود، همه چیز خراب، چمدان باز نشده گوشه اتاق، هر شب گریه، حالا تو هی از بغلی بگو و آقای دوست‌پسر و فیلم بادبادک‌باز و گونی برنج و مهمانی پنجشنبه ... خوب معلوم است که همه چیز خراب می‌شود...
س. هستم... رفیق خوبی برایت نبودم اما یادت باشد که تو هم دروغ گفتی که برایت مثل میم. هستم وقتی با هم حرف می‌زنیم. س. هستم اما یادت باشد یکبار هم صدایم نکردی... س. هستم، ۲۴ سال سن کمی نیست... س. هستم و باید یاد بگیرم خواستن و رفتن میل آدمهاست. و خیلی وقت است که دیگر توقعی از کسی ندارم. س. هستم ، قدردان همه چیزهایی که یادم دادی. قدردان قالتاق بازی‌هایی که در کَتَم نمی‌رود... س. هستم، خدانگهدارت باشد.
س. ، دانشجوی ترم سوم از سال دو که بی‌خیال می‌گذارد عید را می‌رود تهران.
سلام، منم س. خوشوقتم ... چهارشنبه سوری است. از نوبنیاد با دسته گلی که مریم خریده تا لواسون و بعد فشم و آتیش بازی و من که هیچ تعلقی ندارم دیگر. می‌پرم از روی آتش... شاد می‌شوم. می‌رقصم، بی خیال از دوربین‌ها، از مریم که نمی‌دانم چش شده، از آدم‌ها ...
من س. برمی‌گردم. خوش گذشت اینبار ... من س. با موهای های‌لایت شده، از خودم رضایت دارم.
من س. گریزان از زن بودنم هستم وقتی خیلی چیزها اینجا دیدم و دلم برای زنیت خودم سوخت.
من ثنک یو وری ماچ هستم وقتی هی با تو تعارف می‌کنم و تو خنده‌ات می‌گیرد که ایرانی‌ها چه فرهنگ عجیبی دارند!
من س. هستم به معنای آسمان، برای تو که شاعری. و من خوشحالم انگار که جایی از ریچارد برایتگان خوانده بودم " هر دختری باید برایش شعری سروده شده باشد، به هر قیمتی"...
من س. میم. هستم، با آیدی ... TP014، سه شنبه صبح برای امتحان Forecast !
من جز این س. که گفتم، هیچ چیز دیگری نیستم ... کمی هم دلتنگم، راضی هم نیستم. گاهی هم راستش دلم برای این س. می‌سوزد، اما برای میم. بیشتر! که س. فقط نام است و میم. حرف خانوادگی‌ام که باید برایش بیشتر از اینها بوده باشم .... کماکان رضایتی ندارم! پس فعلاً من فقط س. هستم... کاش یکبار صدایم می‌کردی!!

 

شعر ِ محال


بودنم نفس نفس می‌زند
دستم را مشت می‌کنم
باور نمی‌کنم این همه شتاب برای تپیدن از حجم به این کوچکی باشد

هزار و چندمین شب است
و با هر پلک زدنی  
سنگینی ِ سایه‌ات
کمر انتظار مرا خم می‌کند

ورق‌ها را که زمین ریختی
حجم تنهایی ِ آس ِ دل
- نه تقصیر من که مات نگاهت شده بودم-
بلکه تقدیر تو بود

اعتراف می‌کنم به دزدیدن نگاهم 
بخشش و ایثار از تو

 

فردا از جنسی دیگر


این روزها انگار واقعاً هیچ چیزی برای گفتن نیست. همه چیز در خلسه یک خواب بی‌هنگام و رخوت‌بار فرو رفته. گاهی بعضی چیزها، مثل یک تکه سنگ سر راهم قرار می‌گیرد، پای من هم که لنگ! این روزها دلیل خیلی از چیزها را هم نمی‌فهمم، گویی همه چیز سراب است. جلو که می روم چشمه‌ای دیگر رو می‌کند، اما جز خسته‌گی و مشقتِ راه چیزی برایم نمی‌ماند. چند روز دیگر شروع امتحانات است. من اما هیچ رغبتی برای خواندن کتابها ندارم. حتی  Forecast و احتمالات که اولین امتحان است و بر پایه ریاضی بنا شده و قبل‌ترها مرا به شوق میاورد هم نتوانست کاری از پیش ببرد. من، خیره می‌شوم به این صفحه و محو دنیای مجازی اینجا می‌شوم، شاید محو صداقت گاه به گاهش که در بعضی سطرها یافت می‌شود. نه اینکه خسته باشم‌ها... نه! اما این روزها خسته‌اند. یک جوری کشدار و بی‌حوصله. خانم شین ۶-۷ سالی از من بزرگ‌تر است اما توی این یک سال و سه ماهی که اینجا بوده‌ام اولین کسی است که می‌بینم مثل من چمدانش را جمع کرده و آمده اینجا. یک کمی هم بیشتر بی‌گدار به آب زده. من ۷ روز هتل رزرو کرده‌ بودم و شین فقط دو روز! اما نکته‌ای که تفاوت من و شین را محرز می‌کند، که به نظرم مربوط به آن دو پیراهنی است که از من بیشتر پاره کرده، این است که خیلی همه چیز را راحت می‌گیرد. من اینجا را دوست نداشتم، پای همه چیزش ماندم فقط به خاطر اینکه کله خر بودم و نخواستم چشمهایم را برای تصمیم بهتری باز کنم و فکر کردم ۲ ماه یا ۳ ماه هم خیلی مهم است و من باید کوتاهترین راه را انتخاب کنم. غافل از اینکه برای تصمیم های خوب و به‌جا یک سال هم در کل زندگی زمان زیادی نیست و یا شاید بتوان گفت اصلاً در چارچوب زمان نمی‌گنجد. مثل آدم‌هایی که زندگیشان وقف یک چیز می‌شود و زمان در آنها محو می‌شود. شین اما می‌گوید نمی‌ماند، می‌گوید اینجا را تا الان که دوست نداشته! من در دلم می‌گفتم مگه مهمه!!! و این سوالی است که بیشتر جاها برایش اهمیت قائل شدم و خودم را نادیده گرفتم. شین به احساسش اهمیت می‌دهد و من حسرت به دلِ این ساده‌گرفتنش می‌شوم. همیشه برای من مهم‌ترهایی وجود داشته‌اند که تصمیم هایم را تحت الشعاع قرار داده‌اند. این را نگذار پای درد دل یا هر چیز دیگر. اینجا داریم صادقانه می‌نویسیم تا دریچه‌های دیگر را هم ببینیم، بررسی کنیم، اصلا اینجا مینویسم که راه کوتاه شود! و من چه‌قدر این جمله را در کتاب کلیدر محمود دولت‌آبادی دوست داشتم که آدم‌هاش با هم حرف می‌زدند که مسیر را کوتاهتر کنند و این حرفهاشان چه‌قدر مسیرهای من را هم کوتاهتر کرد بعدها! بگذریم اصلاً.... خلاصه که این روزها اینگونه‌اند و همه چیز مسکوت باقی... جای خالیه بعضی چیزها را شدید احساس می‌کنم اما با خودم می‌گویم فردا بهش فکر می‌کنم... فردا!! و این فردا نمی‌دانم کی می‌خواهد بیاید. کم نوشتنم هم یکی از برهان‌های این روزهای کشدار که دستم نمی‌رود برای نوشتن.

I have a big headeche, go and study is better... u are not just teacher, u r school by yourself in the smartness, oh my Lord... I've 2 attend ur class in ur school... u r mixed, angle and devil

و این کلمات که خنده‌ای موذیانه کنار لبهای باریکم کاشته، حاصل تمام کتاب های وِلوی دور و برم و اس‌ام‌اس بازی هایم است... حاصل درس نخواندن. حاصل این روزهای کشدار. حاصل این سراب‌ها. مهم نیستی، شاید فردا به اینکه در جوابت چه بگویم فکر خواهم کرد... تو خیال کن من نصیحتت را به گوش گرفته‌ام و دارم درس می‌خوانم هرچند تو اس‌ام‌اس دیگری بزنی که...
don't ignore my sms, don't study :-D ، اما الان دارم فکر می‌کنم که بروم غذایی بخورم و مطمئناً تو فکر می‌کنی من چه اهمیت می‌دهم به درسم و اینکه چه‌قدر ایرانیِ خانمی هستم و چه به‌جا جواب می‌دهم و نمی‌دهم... باز می‌خندم... محک‌زدن‌ها تنها نقطه‌هایی هستند که من ساده می‌گیرم. یعنی عادت شده و این دلیل سادگی‌اش است. حالا نمی‌دانم این نگاه ساده به زندگی هم برای شین عادت شده یا به زندگی عادت کرده !!! سخت است... هرچند که این امتحانات را خوب پشت سر خواهم گذاشت... این را مطمئنم! 

پ.ن: بیشتر خواهم نوشت... البته امیدوارم.

 

تلخ و گَزَنده


شِکوه نکن رفیق. بعضی آدمها اینگونه‌اند: با احمق‌ها مهربانند!!
می‌دانی ... درد عجیبی دارد فهمیدن، هرچند اندک... آنها تو را احمق می‌خواهند! حتی اگر این میان هدفی را هم دنبال نکنند همین که احمق باشی برایشان کافی است. می‌فهمند که راحت‌اند، و حتی اطمینان پیدا می‌کنند که اگر مهره خوبی برای قرار گرفتن در کنارشان نباشی، عددی هم نیستی که در مقابلشان قرار بگیری. فقط سختی کار اینجاست که این دسته خوب تشخیص می‌دهند تو از کدام قماشی! حالا هی بیا خودت را بزن به کوچه علی‌چپ. سر که پایین بیندازی، سکوت هم که بکنی، گاس که نشنیده هم بگیری... باز تویی که سزاوار اتهاماتی هستی، هرچند نابه‌جا. البته نفهم هم که باشی دردی دوا نمی کند... باید احمق شوی، شاید قدری با تو مهربانتر شوند. مطمئناً نگاههای حماقت بارت را که ببینند دلشان غنج می‌رود برای این گوشهای بسته و شنوا. دوستت خواهند داشت و خود را مدیون تو می دانند برای ایجادِ اشتیاق ادامه دادنشان تا ناکجا آباد. حتی اگر ذره ای بفهمی احمق بودن سخت ترین کار دنیاست رفیق و چه بسا ضروری‌ترین...

من انـــــاری را، می‌کنم دانه، به دل می‌گویم:
خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود.
می‌پرد در چشــــــمم آب انار: اشک می‌ریزم.
" سهراب سپهری "

پ.ن : برای همه آنهایی که سکوت را  برمی‌گزینند و جمعی را شکیبایی می کنن که هیچ تعلقی به آن ندارند. شاید مرهمی شود  برای جراحت ذهنی دردناک از حرف های تیز و برنده !

 

*


فقط با چشم دل است که درست می‌توان دید. آنچه اساسی است نادیدنی است. آنچه گل تو را اینقدر برایت مهم کرده است عمری است که به پایش صرف کرده ای. آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو فراموش نکن؛ اگر چیزی را اهلی کردی برای ابد مسئول آن هستی، تو مسئول گلت هستی.

"شازده کوچولو - آنتوان دوسنت اگزوپری "

 

بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب ...


در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب

" خاقانی "

 

آ مثل آب


گاهی چند نفری می‌شوید، ملاک دوستی هم‌دانشگاهی بودن، قرار به دیدن یک فیلم که چکی‌جان بازی می‌کند. ناهاری می‌خورید، گپی می‌زنید، پاپ‌کورن شیرین می‌خرید... پشیمان می‌شوید زود برگردید خانه. شده حتی بهانه برای خندیدن عدد فردی باشد، یا هفت تیری خیالی باشد با لباسهای بلوچی... سر از رقص نور و فواره در می‌آورید، برای سفری کوتاه، حتی چند دقیقه‌ای روی رودخانه... باد می‌وزد، آنقدر که موها پریشان شود، تاب بخورد به نرمی رو گونه‌هایت، نسیمی بوزد بس فرح بخش. تو به آب نگاه کنی... به رقص فواره‌ها، به انعطاف آب، به زلالیش... عجیب حس هموار آرامی جاری می‌کند در من این آب ... این سرود لطافت!

 

کاری دیگر ... به همین سادگی!


زندگی جور قشنگی ساده است:
چند تا چیز را سر هم می‌کنی. با یک عالمه اشتباه که مقداری هم هنر در آن هست. بیشتر از آن‌چه باید، رویش کار می‌کنی. اگر نتیجهء کار با عظمت شد، دیگران سریع از رویش کپی می‌کنند. پس تو سعی می‌کنی کار دیگری انجام دهی. ترفندش این است که همیشه کار دیگری انجام دهی.  لئوناردو داوینچی ( سالروز میلادش بر دوستداران هنر گرامی باد )

 

چشمهایم


اینجا نشسته‌ام، پای همین پنجره که چشم‌اندازش گاهی به وسعت جهان می‌شود، و به آسمان نگاه می‌کنم. نه ابری است بهانه نوشتن و نه دخترک چشم بادامی‌ام و نه هیچ چیز دیگر جز این دلِ بی‌قرار. دارم گریه می‌کنم... دور چشمانم را حلقه‌ای سیاه از ریمل گرفته و سفیدی‌ پُر‌اَشکش قرمز شده، اما درد ندارد... نه برای دیدن، نه برای دیده شدن. مهمانی خانم ب. ساعتی می‌شود که تمام شده و من تمام راه برگشت را در ماشین همسر خانم ب. به شبهایی فکر می‌کردم که درست یک‌سالی را پشت سر گذاشته‌اند. شب‌های پُر درد... گریه می‌کنم، نه اینکه دلم گرفته باشد، نه، اما گریه می‌کنم برای چشمانی در همین موقع از سال پیش، که درد داشتند. برای چشمانِ بیمارم. درست همین شبها. خوب یادم هست، آنقدر خوب که دردش را در قلبم احساس می کنم، آنقدر خوب که جرأت نکردم عکس هایم را نگاهی بیندازم... من اشک می‌ریزم رفیق! نه برای اینکه سال پیش تو بودی و دیگر نیستی، نه برای اینکه دلتنگم، نه برای غربت و تنهایی و هزاران درد دیگر ... اشک می ریزم برای چشمهایی که دارمشان! چشمهایی که می توانند اشک بریزند بدون اینکه درد داشته باشند. نه از دلتنگی، که گریه می‌کنم چون می‌توانم گریه کنم! راه درازی در پیش دارم، روزهای خوب و بد خیلی تند می‌چرخند... پس بگذار که امشبی را اشک بریزم، به یاد تمام فرشتگانی که در روزهای سخت بیماریم یاریم کردند، به پاس چشمهایی که وداعشان گفتم و وفادار ماندند...  

بهانه نوشتن امشب را بگذار پای شکرانه چشمهایم... می‌بوسمت خدای مهربانم.

پ.ن: تمام سال‌های عمرم، روزهای همدم بودنتان را فراموش نخواهم کرد فرشته‌های خوب. اشک‌هایم سهم خوبی برای همدردی‌هایتان نیست... سلامتی‌تان همیشگی، شاد باشید.

 

دُن ناآرامِ من !


خانمی که پشت پیشخوان نشسته می‌گه : اضافه بار دارن آقا ... ۴-۵ کیلوشو کم کنید. آقای داداشی چمدون رو باز می‌کنه، چی‌توز موتوری‌ها رو میزنه کنار، جلد اول دُن آرام، جلد دوم، جلد سوم، جلد چهارم ... بعد وزنش می‌کنه، ۴ کیلو ... چمدونو می‌بنده و بارو تحویل می‌ده. بعدش میگه اینارو می‌برم. گفتم نه ... می‌خوامشون! داداشه می‌گه آدمای مثل تو هستند که روح دُن‌آرام رو ناآرام می کنن ....!!

پ.ن: من مثل یه وصله ناجور می مونم، هم توی این شهر و هم بین آدماش! خیلی سخته جایی باشی که هیچکی حرفتو نفهمه ... خیلی سخت!

 

خدانگهدار


لعنت خدا به این فاصله‌ها ...
این را در دلم می‌گویم. نگاهی می‌کنم به این سرِ کوچه تا آن سر کوچه، به پلاک ۳۴، به راهرو، خانه، اثاثیه ... به جای همیشگیِ پدر، به چشمان بی‌قرار مادر، به چمدان بسته شده ... به خانه ، خانه، خانه ...

اینجا خانهء من است. هرچند امشب چمدانم را بسته باشم و غروب فردا جای دیگری باشم، دلم اینجا خواهد ماند ... اینجا وطن، مادر، من، خانه ... فردا غربت، من، بی‌کَسی، Home ... 

باید امشب بروم ! حیف ...

پ.ن: ممنون، خوش گذشت ... بَه بَه!!

 

ای خوشا سرو ...


به آسمان نگاه می‌کنم. لبخند می‌زنم. دلم طعنه می‌زند که هی سیاهی، بی‌نهایت هم که باشی فانوس روشنایی اینجاست. در دلم کاشته بودمش، حالا سبز شده، قد کشیده ... بهار آینده هم میوه خواهد داد... از دلم تا چشمانم! پنجره را می‌بندم. زری نگاهم می‌کند، می‌گوید چه بی‌تعلق شدی... رَها، شاد... می‌گویم لعنت به هرچه تعلق، چه تکه‌‌ای از خاک چه تکه‌ای از دل! می‌‌خندد.

نه بَسته کَس به من دل
                               نه‌ بسته ام به کَس دل
چو تخته پاره بر موج ...
                               رَها،
                                         رَها، 
                                                 رَها من !

پ.ن : 
برای مرد باران؛ Leosama ترکیب
دو کلمه Leo و Sama هست که Leo ، به معنی پنجمین
صورت فلکی یا همان برج شیر ( مرداد ماه ) می‌باشد و معرف برجی هست که من در آن به دنیا آمدم. Sama هم چهارکلمهء اول اسم من هست که به این نام صدا زده می‌شم.

اینجا ایران ...


جاده لواسون، شب آخرین چهارشنبه سال ;

-از کجا میاین ؟
- سلام جناب سروان، مشکلی پیش اومده؟! از تهران.
- سلام ... اونوقت کجا تشریف می‌برید؟ لواسون ؟
- نه جناب سروان می‌ریم فشم ... لواسون دوره !!!!!!!!!!!!!
- آهان ... اما این همه آدم ... توی یه ماشین ... احتیاط کن خوش بگذره !

 به نقل از وُلَک :
خو چارشنبه سوریه ... اُفتادیم اینجا داریم لَه لَهِ آتیش می زنیم، تو کَفِ یه گوله آتیشیم ... یه جرقه هم ندیدیم !

به نقل از بِری دیگه برنگردی :
من ، من نیستُم ... من مویُم ! اُمید !

و اما اینجا ;
اینجا ایران ... وطن، عشق، آزادی
اینجا ایران ... خاک اجداد، آغوش آرامِ مادر، بوی عید

اینجا ایران ... همه چیز ... همه چیزِ من! باور کن !

 

پ.ن : فقط یک دلنوشته است ...


از جاده .... تا خانه


روز غریبی بود امروز. دیشب خوابم نمی‌برد، بدجوری هوس کرده‌ام سال تحویل مادر در آغوش بکشم، همه با هم برویم باغ گل ... مامان برایم گل لاله بخرد، به تعدادمان ماهی بخرد برای تنگ بلور، هفت سین چیدن با ذوقش را ببینم... صبح که بیدار شدم دلم هوس کرد یک سری به وبلاگ مهرانی بزنم، آرشیو شهریور ۸۵، جاده چالوس، پیست خور، چندتا عکسی که گذاشته بود از سفر دسته جمعی‌مان ... دیدم از خیر هرچیز که بگذرم، سفر دسته جمعی شمال هرساله بی خیال شدن ندارد... رفتم برای بلیط. خانمی که پشت پیشخوان بود کلی مشغول کار بود، تاریخ‌های رفت و برگشت بلیط های نوروزی را که پرسیدم گفتم باید به مامانم هم اطلاع بدم، گفت تا نیم ساعتی دیگر برای فروش سیستم ها باز هستند، لبخند زدم گفتم کمک نمی خواین؟... راستش یاد شبهای عید سرِکارِ خودم افتاده بودم. شعبه غلغله بود و منطقه هم همینطور متعاقبا... خندید، ‌گفت جدی؟ گفتم خوب آره... گفت هنوز بلیط‌ها نیومده می‌تونی منتظر باشی، یا نه دیرت می‌شه؟ بعد گفت چه‌قدر می‌گیری؟ جا خوردم و هیچی نگفتم! کمی تقویم را ورق زدم  و گفتم می‌رم یه تلفن به مامانم بزنم ببینم چی می‌گن. مامان بعد از اس ام اس من زنگ زد، گفتم که می‌خوام برگردم، صداش بغض آلود شد، گفت ۶اُم می‌ریم شمال، میای تا اون موقع؟ گفتم آره بابا، سال تحویل می‌خوام پیشت باشم. گفت خبر بده، مثله دفعه قبل نیای پشت در زنگ بزنی، می‌خوام بیام دنبالت. بعد گفت صبح رفتیم باغِ گل، خوب شد برات لاله نخریدم، گفتم پژمرده می‌شه... بیا، با هم می‌ریم لاله می‌خریم! کلی قربون صدقش رفتم و کلی قول گرفت که نکنه بیای باز هی بری بیرون ما نبینیمت! بعدشم گفت اینو بذار به حساب عیدیت. ذوق مرگ شدم. رفتم ک.ال.سی.سی... نمِ بارون گرفته بود. طبق معمول، رفتم استارباکس برای قهوه. حدود یک ساعت و نیم بعد زنگ زدم به دفتر فروش بلیط. همان خانم بود، گفتم من می‌خوام برگردم، فردا میام بلیط رو می‌گیرم. گفت باشه... تو همونی نیستی که می‌خواستی کمک کنی؟ گفتم آره اما به خاطر پولش نگفتم. گفت کجایی؟ می تونی بیای؟ خندیدم، گفتم ۵ دقیقه دیگه اونجام... گفتم اینجا آدمو یاد ایران میندازه، شبِ عید... خانم که حالا فریبا صداش می‌کردم خندید و کلی حرف زد. پرسید کی ایران بودی ؟ گفتم ۲ ماه پیش حدوداً. گفت نرو ایران، اینجا کلی کار داریم تو این دوهفته، بمون کمک ما شاید موندگار شدی ... ساعت از ۱۱ شب گذشته بود که رئیس بزرگ منو رسوند. دکتر صداش می‌کردند... دکتر گفت که فردا ۸ صبح باید بلیط‌ها آماده باشند که مسافرها برای گرفتنش می‌آیند. بعد به من گفت که بمون پیش این خانوم، فردا با هم بیایید!! گفتم نه... اما گفت فردا راهت دوره، سختت نیست ۸ صبح اینجا باشی!!!!! یه فکری کردمو گفتم نه، میام.

خونه که رسیدم، آرزو زنگ زد. امشب جشن عقد دلارام بود... بعد مریم گفت اگه بدونی چه قدر خوشگل شده... بعد به عسل کلی تیکه انداختم بابت داماد و لُپهاش... انگار همین دیروز بود که دلارام تازه با فرید دوست شده بود و تو جاده های رودهن بودیم به سمت باغ فرید اینا برای مهمونی... وای که چه روزی بود! فرید لپهاش گُل انداخته بود و با آهنگ سرشو تکون می‌داد طوریکه تمام هیکل بلند و تنومندش تکون می‌خورد! ما ریسه می‌رفتیم از خنده. جمع قشنگ ۱۱ نفره‌مان چه قدر خوش‌گذراندند توی آن خانه ویلایی باغ رودهن که جاده‌اش شده بود مأمن ما ... از تهران تا مجتمع دانشگاه، بعد تا آبعلی و گاهی بیشتر، تا جاده هَراز. چه می‌خندیدیم، می‌رقصیدیم، تمام طول جاده تا بابایی و میدان نوبنیاد و تا سر قیطریه انگار چندثانیه بیشتر نمی‌شد! ... ۲ سالی گذشته ... دلارام تو این مدت کم‌کم کمرنگ شد. با فرید بود بیشتر البته... ما اما هنوز جمعمان حفظ بود... هنوز هم هست وقتی موشی زنگ زد و مریم هم گفت که جشن شروع شده ولی عروس (دلارام) هنوز نیامده... چه دلم خواست آنجا باشم... دلم پَرکشید... بی‌قرار شدم ... شبِ غریبی است!

* شاید تنها چیزی که به من آرامش داد صدایِ آرامی بود که می‌خواند:
تَنَم خدایا ، به دل نشاندی
مرا به راهی جُدا کشاندی
با این همه اشک و آه و بلا
با این همه سوز و حال و چرا ...

 

پ.ن : از صمیم قلب برایتان آرزوی خوشبختی و سعادت می‌کنم ... فرید و دلارام عزیزم، در کنار هم بودنتان مُستدام.
پ.ن : هنوز مُرددَم که چیکار کنم ! لعنت خدا به این فاصله‌ها... لعنت!

 

رسم خطی به رنگ دارچین


صبح زود بیدارمان می‌کردند که برویم سرِ دیگ. چند ساعتی بعد باید دستها را می‌شُستیم، تمیزِ تمیز . بعد می‌نشستیم دورِ چادرشبی که مامان پهن کرده بود، من و داداش بزرگم. بعد مامان یک کاسه می‌گذاشت جلوی من و یکی جلوی داداشی. یه بسمه‌ا.. بلند می‌گفتیم و دونه دونه کاسه های شله‌زرد بود که می‌آمد و انگشت‌های ما که در کاسه‌های دارچین می‌رفت و من که گاهی خرابکاری می‌کردم و داداش که با دقت و خوش‌خط تر و باحوصله تر مشق خط می‌کرد! پخش کردنش اما کار من نبود. چند سالی که گذشت و من دیگر بزرگ‌تر شدم و کلاس خوشنویسی قلم درشتِ استاد جلیل را که ترک کردم، شله‌زرد نویسی هم افتاد گردن داداش و راحله و دخترِ دایی جان ناپلئون. اما این آخری‌ها بیدار که می‌شدم شله‌زردها نوشته شده بود، چندتایی از کاسه ها را مامان می‌چید پشت صندوق و من را راهی می‌کرد. من هم که نااَهل، عشقم می‌کشید دو تا کاسه می‌دادم به عمو، کاسه دایی بزرگه نصیبِ آپاراتی روبروی خانه‌اشان می‌شد، چندتایی هم نصیب خودم و رفقا با قاشق‌هایی که جاساز کرده بودم توی داشبورد. شاید همانجا، کنار خیابان، می‌گفتیم و می‌خندیدیم به ریش هرکسی که رد می‌شد و جوانک‌های سرخوش را نگاهی می‌انداخت از سر الکی خوشی و به تمام کسانی که قرار است در خانه نباشند برای سهم شله‌زرد! حالا گیرم این وسط گل‌فروش دوره گردی پشت چهارراه می‌رسید و کاسه عمه ‌فرح‌ هم نصیب او می‌شد! بعد هم که خانه شلوغ بود و جواب پس دادنی در کار نبود... حکایتی داشت خلاصه! حالا این دومین شله‌زردی است که من نیستم ... مامان زنگ زد و گفت جالبه از وقتی تو شله‌زردها را نمی‌بری همه خانه‌اند! من هم بلندبلند خندیدم و گفتم خدا اولاد ناخَلَف نصیب گرگ بیابون هم نکنه ... بَد چیزیه مادر ، بَد!