-
چند خط برای My immortal
پنجشنبه 11 مرداد 1386 10:52
من نمی دانم چرا هر بار سرم محکم تر به دیوار این زندگی می خورد ! خوب که نگاه بکنی می بینی ! همینجا وسط پیشانیم ... نشان به آن نشان که آخریش همان دیشب بود . همان موقع که صدای خدای میشائو تمام خانه را پر کرده بود و همینطور عطر تنش . همان موقع که پای دیوار تنهایی ام ، پای عکس همان دخترک نیمکت نشینِ روی دیوار دستانم را که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 مرداد 1386 13:52
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 مرداد 1386 13:10
" align=baseline border=0>
-
مریمانه ...
پنجشنبه 7 تیر 1386 09:58
از وقتی که رسیده ام هی دلم میخواهد برایت نامه بنویسم و هزارتا درد بی درمانی که اینجا روی سینه ام سنگینی می کند را بارها و بارها برایت بگویم . میدانی اصلا این قصه از کجا شروع شد؟ ... خودم هم نمی دانم ... چه روزهای سختی است این روزهای فراموشی ! حتی نمیدانم این همه میدَوم که بمانم یا برگردم.... دوباره امشب بیشتر از آنچه...
-
هفت سین
سهشنبه 29 اسفند 1385 16:01
مامان می گه : سفره هفت سینم کامل نمی شه !؟! می گم چرا مامان خوشگلم ... ؟! مامان بغض می کنه بعدش می گه سین هفتم ! مثل سمانه ..... نه .... سفره هفت سینم کامل نمی شه !؟!
-
سفر
دوشنبه 9 بهمن 1385 18:47
مبهوتِ افسانه این روزهایم . به طرز غریبی سعی میکنم همه چیز را در کنج ذهنم ثبت کنم... انگار که میترسم این روزهایم گرفتار نسیانِ مدام ِ روزگار شوند ! خنده هایم ٬ اشکهایم ٬ دغدغه هایم ٬ همه را ! بعضی روزها تقویم را باز میکنم و یک نقطه در آن میگذارم . نقطه هاییکه فقط خودم و خدایم میدانیم که چقدر پر از تب و تاب هستند....
-
من پستمو می خوام !
دوشنبه 24 مهر 1385 02:03
هی همه چی پاک شد ! درسته که اون آپی که می خواستم نیست اما اینو نوشتم بخاطر اینکه بدونی من خیلی پُرو اَم ! فقط به همین یک دلیل ! خ د ا ی ا . . . . . . . . صدا میاد ؟!
-
خودم و مهرگان !
یکشنبه 16 مهر 1385 00:18
" ما خواهانیم که پشتیبان کشور تو باشیم، ما نمیخواهیم از کشور تو جدا شویم، نمیخواهیم از خانه خود جدا شویم، مباد جز این ای مهر نیرومند! " «اوستا، مهر یشت، بند 75» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چه قدر آت آشغال می خوری تو ؟! اینو الان مامان گفت !...
-
حرف هایم زیاد شده اند . . .
دوشنبه 3 مهر 1385 22:33
به شوق آمدن پاییز فنجان داغ قهوه تلخ را - که با اندک سردی سر ِشب ِ روزهای آغازین مِهر سر جنگ گذاشته - لاجرعه بالا می کشم. و قهوه ای دیگر ! همه چیز بوی ژاکت سفید بافتنی توی بقچه ی زیرزمین را می دهد ! بوی کهنگی . . . بوی نا ! سرزنشم مکن ! بگذار بنویسم تا ته شب ! می خواهم امشب تمام شود . اندوه این درد بی پایان در قهوه ام...
-
آب و آتش
سهشنبه 28 شهریور 1385 01:07
گاه افسوس لحظه های خوش چون نیشخندی بر گوشه لبانم می نشیند و بعد . . . فارغ از همه چیز می شوم ـ گویی که لحظه های خواب بوده اند ! اما باور بودن . . . ته مانده نامفهومی از توهمات که همیشه با من است ـ همچون احساس گنگ و خنکی که در زیر آبشــــار کوچک بر سرم می بارید ... قطــره قطــره ... و اشتیاق مرا به سیراب شدن دو چندان...
-
شهر قصه و امیلی !!
دوشنبه 20 شهریور 1385 23:02
یکی بود یکی نبود اون زمونهای قدیم زیر گنبد کبود شهرباصفایی بود مردمانش همه خوب همه پاک مهربون . . . راستی داشت یادم میرفت اسم این شهر قشنگ شهر قصه بود !! بعد ازظهر شده و چشمانم را خمار خواب می بینم. طرح زوج و فرد ! افسر وظیفه مزخرفی که یک روز در میان به بهانه جریمه کردن سر این خیابان ایست می دهد حالم را به هم میزند....
-
شبیخون تنهایی
چهارشنبه 15 شهریور 1385 22:19
خوابیده ام نی نی ! موهای جو گندمی که مادر دوستشان ندارد را به روی بالش پریشان کرده ام. دستانم را به پیشانی و هیچ سعی ای برای زیبا نشان دادن اندامم ندارم. لحظه ها می گذرند و فکرهایم زیادتر می شود. نی نی ! چشمهایم می سوزند . . . آشغال گرفته اند - می توانی در چشمم فوت کنی ؟ . . . شاید هیچ کس حوصله شنیدن تنهایی آدمها را...
-
داستانک
شنبه 11 شهریور 1385 23:34
کلاغ روی درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد . . . خرگوش از کلاغ پرسید : منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم ؟ کلاغ جواب داد : البته که می تونی ! . . . خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد . . . یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد !! نتیجه اخلاقی : برای اینکه بیکار...
-
روزمرگی ها
جمعه 10 شهریور 1385 02:26
جدیداْ مامانو یه جور دیگه دوست دارم . اونقدر که وقتی برای خونه رفتن دیرم میشه عذاب می کشم تا برسم و فرشتمو ببینم !! اما بابام . . . فقط می تونه دلم براش تنگ بشه !! بابا . . . دوست دارم !! دلم برات تنگ شده! می خواستم با عکست حرف بزنم . . . روم نشد حقیقتش ! گُلایی رو هم که ایندفعه برات خریدم زیاد خوب نبودن . . . ببخشید...
-
وبلاگ مستعار
دوشنبه 6 شهریور 1385 17:59
آن شب از خیابان می گذشت. خیلی از خانه دور نشده بود که اتومبیلی به او زد. خیلی محکم. با عجله او را به بیمارستان رساندند اما کار از کار گذشته بود. به هیچ کس درباره وبلاگ خود حرفی نزده بود. وبلاگی با نام مستعار ! خوانندگان وبلاگش خیال می کردند از وبلاگ نویسی خسته شده که مطلب تازه نمی گذارد !...
-
اندر احوالات نشست وبلاگ نویسان تهرانی زیر سایه پرشین بلاگ !
شنبه 4 شهریور 1385 00:40
آقای جیم جیم بود کــــــه منو به این نشست دعوت کرد. البته بدلیل اینکه بعد از برگـــزاری جشن تولد بابا پرشین بنده مرتد شدم و به گروه بلاگ اسکای پیوستم و هم اینکه ایشون رو با این نام خطاب می کنم ، به من وعده اعدام و سنگسار دادند که اگه به واقعیت می پیوست بنده اولین شهید بلاگ اسکای می شدم !! البته ناگفته نماند که تدابیر...
-
اشتیاق نزدیک
سهشنبه 31 مرداد 1385 19:13
طنین صدای مجری برنامه که مرد را با نام کامل خطاب کرده بود ، او را که برای لحظاتی در دنیای غریب گذشته خود فرو رفته بود ، به خود آورد. از جا برخاست. از شنیدن نامش دچار غرور شد اما نگاه همیشه مهربان و به دور از دلسوزی همیشگی خود را به سوی جمعیت گرداند و نگاههای تحسین آمیز آنان را پاسخ گفت. کف زدن های مکرر حضار او را تا...
-
" تنهای منظره "
یکشنبه 29 مرداد 1385 21:15
کاج های زیادی بلند. زاغ های زیادی سیاه. آسمان به اندازه آبی. سنگچین ها - تماشا - تجرد. کوچه باغ فرا رفته تا هیچ. ناودان مزین به گنجشک. آفتاب صریح. خاک خشنود. چشم تا کار می کرد هوش پاییز بود. ای عجیب قشنگ ! با نگاهی پر از لفظ مرطوب مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ - چشم هایی شبیه حیای مشبک - پلک های مردد مثل انگشت های...
-
پلاستیکای دون دون !
پنجشنبه 26 مرداد 1385 01:22
دوباره نشستم اینجا و دارم از این پلاستیکای دون دون می ترکونم . . . اما این بار نه به ثانیه هایی که از دست رفته فکر می کنم و نه به فصل کودکی و یا چیزی شبیه اینها ! مهمترین چیزی کــــــــه در حال حاضر بهش فکر میکنم اینه که چند وقته دیگه نمی خوام به دلتنگیام فکر کنم و این خیلی فکر منو به خودش مشغول کرده !! . . . نبسته ام...
-
مسافر
شنبه 21 مرداد 1385 02:44
نمی دانم این وهمی که وجودم را فراگرفته از رفتن توست یا دلیل دیگری دارد که مدام باید روی بر بتابم و این هالهء درون چشمانم را پنهان کنم ! من که نه به اجاق خاموش چشم دوخته بودم و نه طمع شــــعله ای را به انتظار نشسته بودم، کــــــه چونان خردک شرری درخشیدی و اثر لمس تمام جزییات را زیر این پرده خاکستری رنگ به جا گذاشتی ....
-
هیچستان
شنبه 27 خرداد 1385 23:47
موقعی که نمی دونم چی بنویسم خوب بهتره هیچی ننویسم ! اما دلم گرفته یه کم . . . اینجا همه با من بد شدن ! خیالی نیست عادت کردم به از نو ساختن ! . . . بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو یه وجب خاک . . . . . .
-
اندر احوالات تولد بابا پرشین !!
چهارشنبه 24 خرداد 1385 22:36
خدای سه شنبه ها رویه جور دیگه دوست دارم !! اصلاً این حسی رو که خدای سه شنبه ها در من می آفرینه ، خارق العاده است. این سحر و جادوی خدای سه شنبه ها تا آخرین دقایق حیات سه شنبه ها اعجاز می کنه ! صبح سه شنبه نرفتم سر کار آخه مامان از بیمارستان مرخص می شد کلی به دکور خونه ور رفتم و بعد از مدتها احساس دخترانه ای پیدا کردم...
-
این من بودم ؟!؟!
شنبه 20 خرداد 1385 16:22
زری گفت : سما ، حتماً برو این فیلمه آتش بس رو ببین ! شخصیت مهناز افشار تواین فیلم مثل خود خودته!! فکر کنم برات جالب باشه ببینی دیگران چی توی تو میبینن ؟؟!! گفتم : ا ، چه جالب . خوبه . . . ما هم فیلم شدیم و خبر نداریم. ..... اینو جدی نگرفتم جمعه صبح دربند قرار پای مجسمه با اینکه زیاد از صبحهای جمعه دربند خوشم نمیاد اما...
-
۱ ، ۲ ، ۳ . . . حرکت !
جمعه 19 خرداد 1385 21:06
این پرشین بلاگ شورشو درآورده بود!! البته خودمم همینطور ! آخه یا من نبودم ، یا اگه بودم ، بعد کلی وقت گذاشتن برای نوشتن ،سرور یه ارور مسخره برای یکی از برنامه های نصبی می گرفتو روز از نو روزی از نو می شد. منم اینجا رو آفریدم! . . . یه وجب جای سفید برای تهوع خزعبلات توی مخم!! آدرس جایی که تر شده و حالا بچه ای نیست (...